تک پارتی هان:)
وقتی بچه دار نمیشی...🧸
روی یکی از نیمکت های حیاط بیمارستان نشسته بودی و اشک می ریختی.
دکتر بهت گفته بود توانایی بچه دار شدن نداری و با همین یک جمله انگار تیری زهرآگین به قلبت خورده بود و توی تمام رگ هات اون زهر نفوذ کرده بود. با دست های لرزونت موبایلت رو از کیفت خارج کردی و با هان تماس گرفتی. بهش نگفته بودی که پیش دکتر رفتی و می دونستی نگرانت میشه اما هیچ جونی نداشتی که پیاده به خونه برگردی.
بعد از چندین بوق هان با صدای بلند گفت: سلام چاگیا.
سعی کردی آرامشو توی صدات حفظ کنی. گفتی: سلام هان. سرت شلوغه؟
هان سوالی و شکاکانه پرسید: چطور عزیزم؟
گفتی: می تونی بیای دنبالم؟
هان که هنوز حس شکش از بین نرفته بود گفت:کجایی؟
با دودلی گفتی: بیمارستان.
هان با شنیدن کلمه ی بیمارستان از پشت تلفن با نگرانی و ترس گفت: چی؟ چرا؟ اتفاقی برات افتاده؟ آسیب دیدی؟
گفتی: آسیب ندیدم. با هم بعدا حرف می زنیم.
هان خواست چیزی بگه که گفتی: آدرس رو می فرستم. و تلفن رو قطع کردی.
آدرس رو برای هان فرستادی و تلفن رو توی کیفت گذاشتی. دوباره سرت رو بین دستات قرار دادی و دوباره اجازه دادی اشکات جاری بشن.
به هان فکر می کردی. اون همیشه آرزوش بود پدر بشه و وظیفه پدر بودن رو احساس کنه. همیشه درباره بچه ها باهات حرف می زد و بهت می گفت دوس داره چه پدری بشه. اما تو تمام آرزو هاش رو مثل یه تیکه شیشه که روی زمین افتاده. نابود کرده بودی.
بعد از حدود 10 دقیقه با صدا شدن اسمت توسط هان سرت رو بالا آوردی که هان نگران به سمتت دوید و محکم بغلت کرد. بعد ازت فاصله گرفت و به صورت اشکیت نگاه کرد و ترسیده گفت: چی شده؟
این بار تو پیشقدم شدی و محکم بغلش کردی و گفتی: هق معذرت می خوام هان.
هان گیج بود و متوجه منظورت نشده بود. گفت: چرا معذرت می خوای؟ چی شده؟
تصمیم گرفتی جمله ای رو که تو ذهنت بود رو به زبون بیاری. گفتی: من نمی تونم بچه بیارم هان. متاسفم.
هان با شنیدن این جمله انگار آب یخ روش خالی کرده باشن گفت: چی؟
در حالی که صورت اشکیت پایین بود آروم گفتی: متاسفم هان.
هان هم محکم بغلت کرد و گفت: متاسف نباش عزیزم. تقصیر تو نیست.
بهش زل زدی و گفتی : منو نباید انتخاب می کردی.
هان محکم تر بغلت کرد و اجازه داد اشک های اون هم سرازیر بشن و گفت: تو بهترین انتخابم بودی عزیزم. قول میدم یه بچه ی خوب از پرورشگاه بیاریم.
روی یکی از نیمکت های حیاط بیمارستان نشسته بودی و اشک می ریختی.
دکتر بهت گفته بود توانایی بچه دار شدن نداری و با همین یک جمله انگار تیری زهرآگین به قلبت خورده بود و توی تمام رگ هات اون زهر نفوذ کرده بود. با دست های لرزونت موبایلت رو از کیفت خارج کردی و با هان تماس گرفتی. بهش نگفته بودی که پیش دکتر رفتی و می دونستی نگرانت میشه اما هیچ جونی نداشتی که پیاده به خونه برگردی.
بعد از چندین بوق هان با صدای بلند گفت: سلام چاگیا.
سعی کردی آرامشو توی صدات حفظ کنی. گفتی: سلام هان. سرت شلوغه؟
هان سوالی و شکاکانه پرسید: چطور عزیزم؟
گفتی: می تونی بیای دنبالم؟
هان که هنوز حس شکش از بین نرفته بود گفت:کجایی؟
با دودلی گفتی: بیمارستان.
هان با شنیدن کلمه ی بیمارستان از پشت تلفن با نگرانی و ترس گفت: چی؟ چرا؟ اتفاقی برات افتاده؟ آسیب دیدی؟
گفتی: آسیب ندیدم. با هم بعدا حرف می زنیم.
هان خواست چیزی بگه که گفتی: آدرس رو می فرستم. و تلفن رو قطع کردی.
آدرس رو برای هان فرستادی و تلفن رو توی کیفت گذاشتی. دوباره سرت رو بین دستات قرار دادی و دوباره اجازه دادی اشکات جاری بشن.
به هان فکر می کردی. اون همیشه آرزوش بود پدر بشه و وظیفه پدر بودن رو احساس کنه. همیشه درباره بچه ها باهات حرف می زد و بهت می گفت دوس داره چه پدری بشه. اما تو تمام آرزو هاش رو مثل یه تیکه شیشه که روی زمین افتاده. نابود کرده بودی.
بعد از حدود 10 دقیقه با صدا شدن اسمت توسط هان سرت رو بالا آوردی که هان نگران به سمتت دوید و محکم بغلت کرد. بعد ازت فاصله گرفت و به صورت اشکیت نگاه کرد و ترسیده گفت: چی شده؟
این بار تو پیشقدم شدی و محکم بغلش کردی و گفتی: هق معذرت می خوام هان.
هان گیج بود و متوجه منظورت نشده بود. گفت: چرا معذرت می خوای؟ چی شده؟
تصمیم گرفتی جمله ای رو که تو ذهنت بود رو به زبون بیاری. گفتی: من نمی تونم بچه بیارم هان. متاسفم.
هان با شنیدن این جمله انگار آب یخ روش خالی کرده باشن گفت: چی؟
در حالی که صورت اشکیت پایین بود آروم گفتی: متاسفم هان.
هان هم محکم بغلت کرد و گفت: متاسف نباش عزیزم. تقصیر تو نیست.
بهش زل زدی و گفتی : منو نباید انتخاب می کردی.
هان محکم تر بغلت کرد و اجازه داد اشک های اون هم سرازیر بشن و گفت: تو بهترین انتخابم بودی عزیزم. قول میدم یه بچه ی خوب از پرورشگاه بیاریم.
۲۰.۷k
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.