روزگار روانی
پارت۴
فلش فروارد دو هفته
ویو ات
امشب لیا میخواست غذا درست کنه دوهفته میگذره و هنوز این خانوم نرفته و امروز به عنوان تشکر این دو هفته میخواد غذا درست کنه زحمت کشیده تو این چند وقت وحشتناک حسود شدم و به این بچه وابسته تر
لیا:خوببب تموم شد بفرمایید
ات:مرسی
لیا:خواهش میکنم(مهربون)
چه مهربون شده خدا میدونه چه نقشه ای داره
غذا خوردیم رفتیم بخوابیم خواب بودم که با درد عجیبی بلند شدم دلم خیلی درد میکرد قابل تحمل نبود
ات:ته تهیونگ
تهیونگ:جانم
ات:دلم (گریه)
تهیونگ سریع براید بغلم کردو بردم بیمارستان
دکتر:متاسفم آقا و خانوم کیم متاسفانه بچتون مرده
تهیونگ و ات :چی
ات:یعنی چی
دکتر:متاسفم
خیلی ناراحت شدم تهیونگ خیلی بهم ریخت رفتیم خونه
یونا:چی شده ات خوبی
ات:اوهوم خوبم
تهیونگ :ات بیا بریم تو اتاق کارت دارم
تهیونگ دستم نگرفت همیشه دستم میگرفت میرفت بالا ولی الان فقط بی خیال از کنارم گذشت رفتم تو اتاق
ات :جانم
تهیونگ:کار خودتو کردی
ات:چی
تهیونگ:تو بچه رو کشتی
ات:نه من همچین کاری نکردم
تهیونگ:من من احمق بودم که باور کردم تو واقعا بچه رو میخوای نگو نقشه داشتی ( داد)
ات:نه من همچین کاری نکردم من همش پیشت بود خودت دیدی
تهیونگ:نخیر (داد)
ات:تهیونگ عزیزم من واقعا اندازه تو ناراحتم اون بچم بود خودتم دیدی من باهاش حرف میزدم من براس لباس خریدم اگه میخواستم بکشمش همچین کاری میکردم من واقعا هم تو هم بچم مون دوست داشتم من اگه میخواستم بکشمش همون اول اینکار میکردم (یکم گریه)
تهیونگ یکم فکر کرد امیدوارم باور کنه که من مقصر نیستم واقعا من واقعا بچمون دوست داشتم
تهیونگ:...
فلش فروارد دو هفته
ویو ات
امشب لیا میخواست غذا درست کنه دوهفته میگذره و هنوز این خانوم نرفته و امروز به عنوان تشکر این دو هفته میخواد غذا درست کنه زحمت کشیده تو این چند وقت وحشتناک حسود شدم و به این بچه وابسته تر
لیا:خوببب تموم شد بفرمایید
ات:مرسی
لیا:خواهش میکنم(مهربون)
چه مهربون شده خدا میدونه چه نقشه ای داره
غذا خوردیم رفتیم بخوابیم خواب بودم که با درد عجیبی بلند شدم دلم خیلی درد میکرد قابل تحمل نبود
ات:ته تهیونگ
تهیونگ:جانم
ات:دلم (گریه)
تهیونگ سریع براید بغلم کردو بردم بیمارستان
دکتر:متاسفم آقا و خانوم کیم متاسفانه بچتون مرده
تهیونگ و ات :چی
ات:یعنی چی
دکتر:متاسفم
خیلی ناراحت شدم تهیونگ خیلی بهم ریخت رفتیم خونه
یونا:چی شده ات خوبی
ات:اوهوم خوبم
تهیونگ :ات بیا بریم تو اتاق کارت دارم
تهیونگ دستم نگرفت همیشه دستم میگرفت میرفت بالا ولی الان فقط بی خیال از کنارم گذشت رفتم تو اتاق
ات :جانم
تهیونگ:کار خودتو کردی
ات:چی
تهیونگ:تو بچه رو کشتی
ات:نه من همچین کاری نکردم
تهیونگ:من من احمق بودم که باور کردم تو واقعا بچه رو میخوای نگو نقشه داشتی ( داد)
ات:نه من همچین کاری نکردم من همش پیشت بود خودت دیدی
تهیونگ:نخیر (داد)
ات:تهیونگ عزیزم من واقعا اندازه تو ناراحتم اون بچم بود خودتم دیدی من باهاش حرف میزدم من براس لباس خریدم اگه میخواستم بکشمش همچین کاری میکردم من واقعا هم تو هم بچم مون دوست داشتم من اگه میخواستم بکشمش همون اول اینکار میکردم (یکم گریه)
تهیونگ یکم فکر کرد امیدوارم باور کنه که من مقصر نیستم واقعا من واقعا بچمون دوست داشتم
تهیونگ:...
۶.۵k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.