♕o(was your cousin until.....)o♕
♕o(was your cousin until.....)o♕
♕ o( part_²⁰ )o♕
جیسان: وایییییی ا.تتتت
پرید رفت بغل ا.ت
ا.ت: اخخخ دختر خفم کردی
جیسان: دلم برات تنگ شده بود
ا.ت: منم همینطور
جیسان از ا.ت جدا شد
جیسان: چرا انقدر پژمرده شدی تو
ا.ت: نمیخوام دربارش صحبت کنم
جیسان: خیلی خب باشه بیا بعدظهر باهم بریم خرید رنگ و روت باز شه
جان: مامان این خانوم کیه؟
ا.ت: منو توی این ۱۰ روز بهش معرفی نکردی
جیسان: نه خب وقت نشد
ا.ت زانو زد تا هم قد جان بشه
ا.ت: من خاله ی توعم کوچولو خاله ا.ت
جان: خوشبختم(یکم بچگونه طور)
«۱ ماه بعد»
م/ج: ا.ت دخترم...جونگکوک... جیا بیاین ناهار بخوریم
ا.ت: اومدیم زن عمو
جونگکوک: بابا خوش اومدید
ب/ج: مرسی
همه نشستن سر سفره
از زبان ا.ت
عمو و زن عمو اومده بودن عمارتمون که باهم ناهار بخوریم نشستم روی صندلی کنار کوک و جیا یعنی وسطشون نمیدونم چرا بوی غذا که بهم میخورد حالم بد میشد اصلا نمیتونستم بوش رو تحمل کنم گفتم شاید چیزی نیست ولی تا یه قاشق ازش خوردم حالم بد شد و سری رفتم سمت wc که جونگکوک +همه اومدن پشت سرم
یه ابی به دست و صورتم زدم و اومدم بیرون
جونگکوک: ا.ت خوبی؟!
ا.ت: خوبم چیزیم نیست
م/ج: مطمئنی؟
ب/ج: جونگکوک تو ا.ت رو ببر توی اتاقتون استراحت کنه
جیا: مامان منم بیام پیشت؟
ا.ت: نه دخترم تو غذاتو بخور بعدش برو درساتو بخون
جیا: چشم
با جونگکوک رفتیم بالا توی اتاق مشترکمون..
کمکم کرد روی تخت دراز بکشم و پتو رو روم کشید
جونگکوک: استراحت کن منم پیشت میمونم تا بخوابی بعدش میرم
ا.ت: نه تو برو اینجوری راحت ترم
جونگکوک: باشه پس من میرم
.......
چند دقیقه بعد از رفتن کوک
از زبان ا.ت
با کلافگی توی اتاق راه میرفتم تا جواب تستم بیاد بعد از پنج دقیقه بیبی*چک رو از روی میز ارایشی برداشتم و با دیدن دو خط صاف قرمز روی بیبی*چک ماتم برد... من حامله بودم برای بار دوم نمیدونستم باید ریکشنم چی باشه ولی سری گوشیمو برداشتم و به جونگکوک زنگ زدم و فهمیدم که هنوز نرفته در اتاق رو زد اومد تو و در رو پشت سرش بست دستامو پشت کمرم نگه داشته بودم
جونگکوک: چیزی شده چرا رنگت پریده!
ا.ت: ج.. جونگکوک ای... اینو ببین
دستشو توی دیتم گرفتم و
بیبی *چک رو توی دستاش گذاشتم اولش گیج شده بود ولی وقتی دیدیش از چهرش معلوم بود که گل از گلش شکفته
جونگکوک: تو بارداری!
ا.ت: اوهوم
جونگکوک ا.ت و بغل کرد و روی هوای چرخوند و روی زمین گذاشت
جونگکوک: میدونستم
ا.ت: من هنوز جوونم ارزو دارم خب😐
به عمو و زن عمو و جیسان و جانگشین و جیا هم خبر دادیم جیا تا فهمید که داره خواهر/برادر دار میشه خیلی خوشحال شد و......
...........
این خانواده بعد از کلی دردسر و سختی تونستن بهم برسن ا.ت و جونگکوک ۳ تا بچه داشتن اولی جیا و یک جفت دوقلو دختر و پسر و به خوشی زندگی کردن♡
♕ o( part_²⁰ )o♕
جیسان: وایییییی ا.تتتت
پرید رفت بغل ا.ت
ا.ت: اخخخ دختر خفم کردی
جیسان: دلم برات تنگ شده بود
ا.ت: منم همینطور
جیسان از ا.ت جدا شد
جیسان: چرا انقدر پژمرده شدی تو
ا.ت: نمیخوام دربارش صحبت کنم
جیسان: خیلی خب باشه بیا بعدظهر باهم بریم خرید رنگ و روت باز شه
جان: مامان این خانوم کیه؟
ا.ت: منو توی این ۱۰ روز بهش معرفی نکردی
جیسان: نه خب وقت نشد
ا.ت زانو زد تا هم قد جان بشه
ا.ت: من خاله ی توعم کوچولو خاله ا.ت
جان: خوشبختم(یکم بچگونه طور)
«۱ ماه بعد»
م/ج: ا.ت دخترم...جونگکوک... جیا بیاین ناهار بخوریم
ا.ت: اومدیم زن عمو
جونگکوک: بابا خوش اومدید
ب/ج: مرسی
همه نشستن سر سفره
از زبان ا.ت
عمو و زن عمو اومده بودن عمارتمون که باهم ناهار بخوریم نشستم روی صندلی کنار کوک و جیا یعنی وسطشون نمیدونم چرا بوی غذا که بهم میخورد حالم بد میشد اصلا نمیتونستم بوش رو تحمل کنم گفتم شاید چیزی نیست ولی تا یه قاشق ازش خوردم حالم بد شد و سری رفتم سمت wc که جونگکوک +همه اومدن پشت سرم
یه ابی به دست و صورتم زدم و اومدم بیرون
جونگکوک: ا.ت خوبی؟!
ا.ت: خوبم چیزیم نیست
م/ج: مطمئنی؟
ب/ج: جونگکوک تو ا.ت رو ببر توی اتاقتون استراحت کنه
جیا: مامان منم بیام پیشت؟
ا.ت: نه دخترم تو غذاتو بخور بعدش برو درساتو بخون
جیا: چشم
با جونگکوک رفتیم بالا توی اتاق مشترکمون..
کمکم کرد روی تخت دراز بکشم و پتو رو روم کشید
جونگکوک: استراحت کن منم پیشت میمونم تا بخوابی بعدش میرم
ا.ت: نه تو برو اینجوری راحت ترم
جونگکوک: باشه پس من میرم
.......
چند دقیقه بعد از رفتن کوک
از زبان ا.ت
با کلافگی توی اتاق راه میرفتم تا جواب تستم بیاد بعد از پنج دقیقه بیبی*چک رو از روی میز ارایشی برداشتم و با دیدن دو خط صاف قرمز روی بیبی*چک ماتم برد... من حامله بودم برای بار دوم نمیدونستم باید ریکشنم چی باشه ولی سری گوشیمو برداشتم و به جونگکوک زنگ زدم و فهمیدم که هنوز نرفته در اتاق رو زد اومد تو و در رو پشت سرش بست دستامو پشت کمرم نگه داشته بودم
جونگکوک: چیزی شده چرا رنگت پریده!
ا.ت: ج.. جونگکوک ای... اینو ببین
دستشو توی دیتم گرفتم و
بیبی *چک رو توی دستاش گذاشتم اولش گیج شده بود ولی وقتی دیدیش از چهرش معلوم بود که گل از گلش شکفته
جونگکوک: تو بارداری!
ا.ت: اوهوم
جونگکوک ا.ت و بغل کرد و روی هوای چرخوند و روی زمین گذاشت
جونگکوک: میدونستم
ا.ت: من هنوز جوونم ارزو دارم خب😐
به عمو و زن عمو و جیسان و جانگشین و جیا هم خبر دادیم جیا تا فهمید که داره خواهر/برادر دار میشه خیلی خوشحال شد و......
...........
این خانواده بعد از کلی دردسر و سختی تونستن بهم برسن ا.ت و جونگکوک ۳ تا بچه داشتن اولی جیا و یک جفت دوقلو دختر و پسر و به خوشی زندگی کردن♡
۱۷.۹k
۰۱ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.