★عروسکی در دست شیطان 8★
چویا:آیی...درد داره..هیق...درد میکنه...کمرم...هیقق...فین...هیق
چویا:داشتم از درد گریه میکردم که یه دفعه
صدای در اومد رفتم زیر پتو که گفت
دازای:کوچولو...بیا بیرون...برات لباس آوردم
چویا:واییی سکته زدم...آخخ...تو بودی؟
دازای:کمرت درد میکنه؟...میخوای برات قرص بیارم
چویا:آره...
دازای:بیا اینا رو بپوش برات قرص بیارم
چویا:باش...ممنون
دازای:...
چویا:وایی چرا این لباساش اینقدر بزرگن...خدایااا
دازای:تو خیلی کوچولویی بچه...
چویا:ولی خودت خیلی بزرگی ایش
و ممنون من باید برم...
دازای:کجا کوچولو...تو مال منی!
چویا:هههه...خیلی نمکی
دازای:شوخی نمیکنم...تو مارک شدی...تو مطیع شدی و به حرف من گوش میدی
گرگ درونت عاشق من شده...
چویا:نخیر من مطیع نیستم....
دازای:حالا ببینیم...
چویا:داشتم بلند میشدم که دازای گفت
دازای:بشین و تکون نخور
چویا:هاا من چرا نشستم؟
دازای:گفتم که تو مطیعی!
چویا:نه...من نمیخواممم...هیق
دازای:گریه نکن کوچولو...هر یدونه اشکت قلب منو سوراخ میکنه
چویا:ولی من دوست ندارم من میخوام آتسو رو ببینم..
دازای:آتسو؟...آها ناکاجیما رو میگی؟
چویا:ت...تو از کجا میشناسیش؟
دازای:اون دوست پسر آکو عه
چویا:ودف؟...اینقدر زود...اصن آکو دوسش داره؟...یا شهوته؟
دازای:ندیدی که میگم داشت بخاطرش خودشو میکشت...اول ازش بدش میومد ولی الان....
چویا:هعی..
دازای:راستی فردا باید بری کنسرت برگزار کنی...
چویا:وای نههه....با این کمر؟
دازای:تقصیر خودته چوچو
چویا:نهههههه
________________________________
★ببخشید اگه بد شد اگه پارت نمیدادم یه نفر دازای و چویا رو میفرستاد برام تا منو بکنن★
چویا:داشتم از درد گریه میکردم که یه دفعه
صدای در اومد رفتم زیر پتو که گفت
دازای:کوچولو...بیا بیرون...برات لباس آوردم
چویا:واییی سکته زدم...آخخ...تو بودی؟
دازای:کمرت درد میکنه؟...میخوای برات قرص بیارم
چویا:آره...
دازای:بیا اینا رو بپوش برات قرص بیارم
چویا:باش...ممنون
دازای:...
چویا:وایی چرا این لباساش اینقدر بزرگن...خدایااا
دازای:تو خیلی کوچولویی بچه...
چویا:ولی خودت خیلی بزرگی ایش
و ممنون من باید برم...
دازای:کجا کوچولو...تو مال منی!
چویا:هههه...خیلی نمکی
دازای:شوخی نمیکنم...تو مارک شدی...تو مطیع شدی و به حرف من گوش میدی
گرگ درونت عاشق من شده...
چویا:نخیر من مطیع نیستم....
دازای:حالا ببینیم...
چویا:داشتم بلند میشدم که دازای گفت
دازای:بشین و تکون نخور
چویا:هاا من چرا نشستم؟
دازای:گفتم که تو مطیعی!
چویا:نه...من نمیخواممم...هیق
دازای:گریه نکن کوچولو...هر یدونه اشکت قلب منو سوراخ میکنه
چویا:ولی من دوست ندارم من میخوام آتسو رو ببینم..
دازای:آتسو؟...آها ناکاجیما رو میگی؟
چویا:ت...تو از کجا میشناسیش؟
دازای:اون دوست پسر آکو عه
چویا:ودف؟...اینقدر زود...اصن آکو دوسش داره؟...یا شهوته؟
دازای:ندیدی که میگم داشت بخاطرش خودشو میکشت...اول ازش بدش میومد ولی الان....
چویا:هعی..
دازای:راستی فردا باید بری کنسرت برگزار کنی...
چویا:وای نههه....با این کمر؟
دازای:تقصیر خودته چوچو
چویا:نهههههه
________________________________
★ببخشید اگه بد شد اگه پارت نمیدادم یه نفر دازای و چویا رو میفرستاد برام تا منو بکنن★
۵.۲k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.