انتقام
انتقام
part:11
رزی: اون مرتیکه خودش نمی خواسته جنی رو بکشه!
اون برای رئیسش کار می کرده، نه تنها اون بلکه خدا میدونه چند نفر دیگه رو استخدام کرده واسه جاسوسی!
جیسو: *دهنش وا مونده بود*.
(چند ثانیه بعد)
جیسو: حالشون خوبه دیگه نه؟
رزی: چی بگم...میگن فردا احتمالش کمه که بیهوش بیان،ولی پس فردا شاید. جنی چی؟
جیسو:هیچی...پشت اتاقش موندم...تو مراقبت های ویژس.
رزی:*نفسشو داد بیرون و قط کردن*
ویوی جنی: صب از خواب بیدار شدم..توی اتاق تاریک بودم...توی تخت خواب، فک نکنم اونجا بیمارستان بود.
جای زخممو نگاه کردم، پانسمانش کرده بودن. یه سرم هم بهم وصل بود،اونو از رو دستم کندم و انداختمش روی زمین. از جام پاشدم و رفتم دستگیره ی در رو بکشم پایین،لعنتی.قفل بود. یعنی من کجام؟ نکنه اون عوضی منو آورده اینجا؟ نه بابا.چی میگم. نشستم روی تخت و بعد ⁵ دقیقه در باز شد و یه مرد هیکلی اومد و یه بشقاب گذاشت جلوم.
این صبحونه ته.
جنی: چیمیگی؟ من کجام؟
الان قربان میاد اینجا.
جنی: مرتیکه ی عوضی.گفتم من کجام؟ چرا منو اینجا اوردین؟
*نفسشو داد بیرون* فقط تا اونجایی که می تونی سعی کن بی احترامی با اون نکنی.خودمم بد جور زخمی شدم.
جنی: چی؟ چیمیگی؟
*رفت*
جنی: هوی! ایش. چی میگه؟ *شروع کرد به خوردن صبحونه*
ویوی جنی: موقع خوردن صبحونه....همه ی اتفاق های اون روز رو مروم کردم. بزا ببینم. اون قاچو رو تو شکمم فرو کرد، بعدش تهیونگ منو بیدار کرد و برد بیمارستان. بعدش دوباره بی هوش شدم.بعدش...اینجا بیدار شدم؟ *نیشخند زد* از خدامه تا آخرش برم. من باید اونو....بکشم؟...
ویوی جیسو: کنار اتاق خوابم برد.یهو با صدای فریاد بیدار شدم. چشمام نیمه باز بود، صورت شکه شده ی تهیونگ رو دیدم که از شدت شکه شدن دستاش می لرزید.
جیسو: چه خبر ته؟ چرا داد می زنی؟
تهیونگ: چجور ممکنه؟ *داره اتاق جنی رو نگاه می کنه*
*جیسو هم روبشو برگردوند سمت اتاق، پشمام ریخت*
جیسو: چجور ممکنه؟ مگه اون دیشب همین جا نبود؟
ویوی تهیونگ:همون لحظه رفتم گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به بادیگارد هام.
مکالمه:
تهیونگ:همین الان برین همه ی دوربین هارو چککنید.
همه ی دوربین های اطراف بیمارستان. همه شون.
*همشون رو با صدای بلند گفت*
قربان....آخه بیمارستان جایی یه که اطرافش جایی برای ظبط نداره.
تهیونگ: میرین یا همین الان اخراجتون کنم؟
بله قربان،الان میریم.
تهیونگ: برو و از هر کسی که اطراف بود بپرس که جنی رو ندیدن یا نه. *قط کرد*
جیسو: من باید برم. *رفت*
ویوی جیسو: رفتم تو کافه پیش رزی، فقط منو و اون بودیم. چند ثانیه سکوت بینمون بود.
خوب بود دیگه؟
part:11
رزی: اون مرتیکه خودش نمی خواسته جنی رو بکشه!
اون برای رئیسش کار می کرده، نه تنها اون بلکه خدا میدونه چند نفر دیگه رو استخدام کرده واسه جاسوسی!
جیسو: *دهنش وا مونده بود*.
(چند ثانیه بعد)
جیسو: حالشون خوبه دیگه نه؟
رزی: چی بگم...میگن فردا احتمالش کمه که بیهوش بیان،ولی پس فردا شاید. جنی چی؟
جیسو:هیچی...پشت اتاقش موندم...تو مراقبت های ویژس.
رزی:*نفسشو داد بیرون و قط کردن*
ویوی جنی: صب از خواب بیدار شدم..توی اتاق تاریک بودم...توی تخت خواب، فک نکنم اونجا بیمارستان بود.
جای زخممو نگاه کردم، پانسمانش کرده بودن. یه سرم هم بهم وصل بود،اونو از رو دستم کندم و انداختمش روی زمین. از جام پاشدم و رفتم دستگیره ی در رو بکشم پایین،لعنتی.قفل بود. یعنی من کجام؟ نکنه اون عوضی منو آورده اینجا؟ نه بابا.چی میگم. نشستم روی تخت و بعد ⁵ دقیقه در باز شد و یه مرد هیکلی اومد و یه بشقاب گذاشت جلوم.
این صبحونه ته.
جنی: چیمیگی؟ من کجام؟
الان قربان میاد اینجا.
جنی: مرتیکه ی عوضی.گفتم من کجام؟ چرا منو اینجا اوردین؟
*نفسشو داد بیرون* فقط تا اونجایی که می تونی سعی کن بی احترامی با اون نکنی.خودمم بد جور زخمی شدم.
جنی: چی؟ چیمیگی؟
*رفت*
جنی: هوی! ایش. چی میگه؟ *شروع کرد به خوردن صبحونه*
ویوی جنی: موقع خوردن صبحونه....همه ی اتفاق های اون روز رو مروم کردم. بزا ببینم. اون قاچو رو تو شکمم فرو کرد، بعدش تهیونگ منو بیدار کرد و برد بیمارستان. بعدش دوباره بی هوش شدم.بعدش...اینجا بیدار شدم؟ *نیشخند زد* از خدامه تا آخرش برم. من باید اونو....بکشم؟...
ویوی جیسو: کنار اتاق خوابم برد.یهو با صدای فریاد بیدار شدم. چشمام نیمه باز بود، صورت شکه شده ی تهیونگ رو دیدم که از شدت شکه شدن دستاش می لرزید.
جیسو: چه خبر ته؟ چرا داد می زنی؟
تهیونگ: چجور ممکنه؟ *داره اتاق جنی رو نگاه می کنه*
*جیسو هم روبشو برگردوند سمت اتاق، پشمام ریخت*
جیسو: چجور ممکنه؟ مگه اون دیشب همین جا نبود؟
ویوی تهیونگ:همون لحظه رفتم گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به بادیگارد هام.
مکالمه:
تهیونگ:همین الان برین همه ی دوربین هارو چککنید.
همه ی دوربین های اطراف بیمارستان. همه شون.
*همشون رو با صدای بلند گفت*
قربان....آخه بیمارستان جایی یه که اطرافش جایی برای ظبط نداره.
تهیونگ: میرین یا همین الان اخراجتون کنم؟
بله قربان،الان میریم.
تهیونگ: برو و از هر کسی که اطراف بود بپرس که جنی رو ندیدن یا نه. *قط کرد*
جیسو: من باید برم. *رفت*
ویوی جیسو: رفتم تو کافه پیش رزی، فقط منو و اون بودیم. چند ثانیه سکوت بینمون بود.
خوب بود دیگه؟
۲.۲k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.