رمان آقای مغرور ، خانم لجباز قسمت نهم
رمان آقای مغرور ، خانم لجباز قسمت نهم
بابا:بچه ها متاسفم.کار پیش اومده باید فردا ظهر برگردیم. غزل و عرشیا غر غر هاشون شروع شد.اما من خوشحال بودم کبیری:چرا آقا علیرضا.می موندین نمک آبرود هم می رفتیم دیگه بابا:شرمنده ام به خدا.دادگاه رو نمی شه به امون خدا سپرد ماهم زیاد مرخصی نداریم شوهر خاله:قاضی بودن هم این مشکل هارو داره دیگه بابا:آره به خدا مامان:ماهنوز بازار نرفتیم ها……………
بابا:اشکال نداره.صبح برید.تا شب باید برسیم خونه.پس فردا باید برم سرکار فردا صبح زود ازخواب بیدار شدیم که بریم خرید.یکم تو بازار روز نوشهر قدم زدیم و کلوچه و رب وانار و ماهی و کلی سبزی و چیزهای محلی خریدیم. دوست داشتم واسه سورن و متین سوغاتی بگیرم.رفتم تو صنایع دستی که کلی چیزهایی خوشگل چوبی داشت… یه مجسمه خوشگل که یه مرد جنگلی بود رو واسه متین گرفتم…بزگ وخوشگل بود.می تونست دکوری بزاره تو اتاقش… چشمم خورد به یه قلب چوبی خوشگل.یه قلب نسبتا بزرگ بود که سوراخ های کوچولوی قلبی شکل داشت و با صدف تزیین شده بود و کاملا صنایع دستی بودنش رو نشون می داد. -ببخشید آقا این قلبه چنده؟ فروشنده:قابل نداره.۷۳ تومن عسل:چرا اینقدر قیمتش بالاست؟ فروشنده:هم کار دسته هم اینکه آباژوره هم موزیکاله یکم بهش دقت کردم دیدم آره راست می گه.خیلی چشمم رو گرفته بود. فروشنده:بیارم براتون؟ عسل:بله بله…حتما فروشنده قلبه رو واسم آورد.بهم طریقه کارکردنش رو یاد داد.قلبه رو یه تیکه چوب بود ومی چرخید.نور های رنگی رنگی داشت.منم که عاشق این جور چیزها. عسل:این فقط یدونه اس؟ فروشنده:نه بازهم هست عسل:پس لطف کنید دو تا بهم بدید فروشنده:باشه حتما ۱۴۰ تومن حساب کردم و اومدم بیرون.دستم پر بود.سریع رفتم سمت ماشین و گذاشتمشون تو صندوق عقب و دوباره برگشتم پیش مامانینیا.یکم دستبند و گوشواره صنایع دستی هم خریدیم و راه افتادیم سمت ویلای خاله مهناز… ……. خاله در حالی که با مامان رو بوسی می کرد،گفت:حالا بودید دیگه بهناز جون.آخه تازه اومده بودید مامان:چی کار کنیم کار علیرضاست دیگه عرشیا:خاله منم دیگه باید برگردم شیراز خاله:خاله قربونت بره بازم بیاید پیش ما بابا:چشم مهناز خانوم بابا و عرشیا و شوهر خاله چمدون هارو گذاشتن پشت ماشین ها. شوهرخاله زد رو شونه ی بابا و گفت:این اومدم قبول نبودها علیرضا خان بابا با شرمندگی سری تکون داد و با شوهر خاله و آقای کبیری و کیوان رو بوسی کرد. بعد از خداحافظی از همه با سر ازکیوان خداحافظی کردم که با لبخند جوابم رو داد. کیوان:به سلامت.فقط حرف هام یادت نره.بیا ارشد ثبت نام کن.بیا کلاس های من.یاسمینم که هست تنها نیستی عسل:سری تکون دادم ونشستم توماشین.شیطونه می گفت شرکت نکنم پوزش رو بزنم ها.اما یه دلم می گفت ادامه بده.تو آدمی نیستی که به لیسانس راضی شی.همون موقع هم به خاطر شغلت کشیدی کنار.الان دوباره باید بری سراغ درست…نه این که به خاطر کیوان قید درس رو بزنی…
حوصله جاده رو نداشتم.دوباره تادم خونه خوابیدم وشب بعد از خوردن یه چیز حاضری رفتم تو اتاقم وچمدون هام رو بازکردم ولباس هام رو ریختم تو سبد رخت چرک ها.آباژورهارو از جاشون در آوردم.داده بودم به آقاهه خوشگل اسم من و سورن رو روی هر دو آباژور کنار هم حک کرده بود. نمی دونم شاید می خواستم با این کار به سورن بفهمونم دوستش دارم. تواین مدت همش فکر می کردم عادت کردم بهش اما الان متوجه شدم این فقط یه عادت ساده نیست…چون اگه بود باید تو این ۳٫۴روزه بیخیالش می شدم… تصمیم گرفتم فردا برم اداره و کادو وسوغاتی های متین و سورن رو بهشون بدم.نمی خواستم خونه بمونم.مرخصیم رو مصرف نکردم.مخصوصا این که می دونستم متین و سورن هم قید ده روز مرخصی رو زدن و بعد از دوسه روز رفتن سرکار منم می خواستم برگردم. آباژور خودم رو کوک کردم و گذاشتم روی عسلی کنار تختم.باصدای قشنگش خوابم برد… صبح ساعت ۷ سرحال از خواب بیدار شدم و بعد از گرفتن یه دوش حسابی لباس فرمم رو پوشیدم. هنوزهم بعد سه سال از دیدن خودم با اون لباس پلیس توی آیینه کلی ذوق می کردم وکله قند تو دلم آب می کردن.سوغاتی های سورن و متین رو که تو پلاستیک های جداگانه گذاشته بودم. بردم پایین تو ماشین مامان از آشپزخونه داد زد:عسل صبحونه چی پس عسل:میام الان مامان بعد برگشتم سر میز.مامان با نگاه موشکافانه ای بررسیم می کرد. باتعجب به خودم نگاه کردم و گفتم:چیزی شده مامان؟ مامان:مگه تو مرخصی نیستی؟کجا داری می ری؟ عسل:من آدمی نیستم که تو خونه بشینم مامان.می خوام برم سرکار بعد یکمم واسه متین سوغاتی گرفتم می رم بهش بدم مامان نگاه تیزش رو انداخت تو چشم هام و با یه لبخند گفت:فقط متین؟ می دونستم نمی شه هیچ چیز رو از مامان قایم کرد.منم مثل خودش نگاهم رو انداختم تو چشم هاش و باخنده گفتم پس کی؟ مامان زد رو بینی مو گفت:من و سیاه نکن
بابا:بچه ها متاسفم.کار پیش اومده باید فردا ظهر برگردیم. غزل و عرشیا غر غر هاشون شروع شد.اما من خوشحال بودم کبیری:چرا آقا علیرضا.می موندین نمک آبرود هم می رفتیم دیگه بابا:شرمنده ام به خدا.دادگاه رو نمی شه به امون خدا سپرد ماهم زیاد مرخصی نداریم شوهر خاله:قاضی بودن هم این مشکل هارو داره دیگه بابا:آره به خدا مامان:ماهنوز بازار نرفتیم ها……………
بابا:اشکال نداره.صبح برید.تا شب باید برسیم خونه.پس فردا باید برم سرکار فردا صبح زود ازخواب بیدار شدیم که بریم خرید.یکم تو بازار روز نوشهر قدم زدیم و کلوچه و رب وانار و ماهی و کلی سبزی و چیزهای محلی خریدیم. دوست داشتم واسه سورن و متین سوغاتی بگیرم.رفتم تو صنایع دستی که کلی چیزهایی خوشگل چوبی داشت… یه مجسمه خوشگل که یه مرد جنگلی بود رو واسه متین گرفتم…بزگ وخوشگل بود.می تونست دکوری بزاره تو اتاقش… چشمم خورد به یه قلب چوبی خوشگل.یه قلب نسبتا بزرگ بود که سوراخ های کوچولوی قلبی شکل داشت و با صدف تزیین شده بود و کاملا صنایع دستی بودنش رو نشون می داد. -ببخشید آقا این قلبه چنده؟ فروشنده:قابل نداره.۷۳ تومن عسل:چرا اینقدر قیمتش بالاست؟ فروشنده:هم کار دسته هم اینکه آباژوره هم موزیکاله یکم بهش دقت کردم دیدم آره راست می گه.خیلی چشمم رو گرفته بود. فروشنده:بیارم براتون؟ عسل:بله بله…حتما فروشنده قلبه رو واسم آورد.بهم طریقه کارکردنش رو یاد داد.قلبه رو یه تیکه چوب بود ومی چرخید.نور های رنگی رنگی داشت.منم که عاشق این جور چیزها. عسل:این فقط یدونه اس؟ فروشنده:نه بازهم هست عسل:پس لطف کنید دو تا بهم بدید فروشنده:باشه حتما ۱۴۰ تومن حساب کردم و اومدم بیرون.دستم پر بود.سریع رفتم سمت ماشین و گذاشتمشون تو صندوق عقب و دوباره برگشتم پیش مامانینیا.یکم دستبند و گوشواره صنایع دستی هم خریدیم و راه افتادیم سمت ویلای خاله مهناز… ……. خاله در حالی که با مامان رو بوسی می کرد،گفت:حالا بودید دیگه بهناز جون.آخه تازه اومده بودید مامان:چی کار کنیم کار علیرضاست دیگه عرشیا:خاله منم دیگه باید برگردم شیراز خاله:خاله قربونت بره بازم بیاید پیش ما بابا:چشم مهناز خانوم بابا و عرشیا و شوهر خاله چمدون هارو گذاشتن پشت ماشین ها. شوهرخاله زد رو شونه ی بابا و گفت:این اومدم قبول نبودها علیرضا خان بابا با شرمندگی سری تکون داد و با شوهر خاله و آقای کبیری و کیوان رو بوسی کرد. بعد از خداحافظی از همه با سر ازکیوان خداحافظی کردم که با لبخند جوابم رو داد. کیوان:به سلامت.فقط حرف هام یادت نره.بیا ارشد ثبت نام کن.بیا کلاس های من.یاسمینم که هست تنها نیستی عسل:سری تکون دادم ونشستم توماشین.شیطونه می گفت شرکت نکنم پوزش رو بزنم ها.اما یه دلم می گفت ادامه بده.تو آدمی نیستی که به لیسانس راضی شی.همون موقع هم به خاطر شغلت کشیدی کنار.الان دوباره باید بری سراغ درست…نه این که به خاطر کیوان قید درس رو بزنی…
حوصله جاده رو نداشتم.دوباره تادم خونه خوابیدم وشب بعد از خوردن یه چیز حاضری رفتم تو اتاقم وچمدون هام رو بازکردم ولباس هام رو ریختم تو سبد رخت چرک ها.آباژورهارو از جاشون در آوردم.داده بودم به آقاهه خوشگل اسم من و سورن رو روی هر دو آباژور کنار هم حک کرده بود. نمی دونم شاید می خواستم با این کار به سورن بفهمونم دوستش دارم. تواین مدت همش فکر می کردم عادت کردم بهش اما الان متوجه شدم این فقط یه عادت ساده نیست…چون اگه بود باید تو این ۳٫۴روزه بیخیالش می شدم… تصمیم گرفتم فردا برم اداره و کادو وسوغاتی های متین و سورن رو بهشون بدم.نمی خواستم خونه بمونم.مرخصیم رو مصرف نکردم.مخصوصا این که می دونستم متین و سورن هم قید ده روز مرخصی رو زدن و بعد از دوسه روز رفتن سرکار منم می خواستم برگردم. آباژور خودم رو کوک کردم و گذاشتم روی عسلی کنار تختم.باصدای قشنگش خوابم برد… صبح ساعت ۷ سرحال از خواب بیدار شدم و بعد از گرفتن یه دوش حسابی لباس فرمم رو پوشیدم. هنوزهم بعد سه سال از دیدن خودم با اون لباس پلیس توی آیینه کلی ذوق می کردم وکله قند تو دلم آب می کردن.سوغاتی های سورن و متین رو که تو پلاستیک های جداگانه گذاشته بودم. بردم پایین تو ماشین مامان از آشپزخونه داد زد:عسل صبحونه چی پس عسل:میام الان مامان بعد برگشتم سر میز.مامان با نگاه موشکافانه ای بررسیم می کرد. باتعجب به خودم نگاه کردم و گفتم:چیزی شده مامان؟ مامان:مگه تو مرخصی نیستی؟کجا داری می ری؟ عسل:من آدمی نیستم که تو خونه بشینم مامان.می خوام برم سرکار بعد یکمم واسه متین سوغاتی گرفتم می رم بهش بدم مامان نگاه تیزش رو انداخت تو چشم هام و با یه لبخند گفت:فقط متین؟ می دونستم نمی شه هیچ چیز رو از مامان قایم کرد.منم مثل خودش نگاهم رو انداختم تو چشم هاش و باخنده گفتم پس کی؟ مامان زد رو بینی مو گفت:من و سیاه نکن
۱۷۸.۸k
۲۳ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.