P38
P38
از وقتی به مارسی رسیده بودن مدام با این و اون صحبت کرده بود. تصمیم گرفت یواشکی فرار کنه . به ساحل بره. بعد از ظهر یواشکی از عمارت فرار کرد و سوار گاری ای شد که به ساحل میرفت. وقتی به ساحل رسید بوی آب و دریا مستش کرده بود. کنار ساحل نشست و بله افقی دور دست خیره شد. در حسرت لب های دختری بود که تا مدتی اجازه ی دیدنش را نداشت. نمیدونست قراره تا کی دووم بیاره. تا فرداش، هفتهی بعد، ماه بعد نمیدونست. ولی اینو میدونست که ممکنه هر لحظه به جنون برسه. دوست داشت موهای موجدار دختر رو لای انگشتانش بگیره و تاب بده.چند وقتی بود که با وجود دختر تو زندگیش از کابوس های همیشگیش نجات پیدا کرده بود. ممکن بود اونارو ببینه ولی با وجود اون ترسش کمتر شده بود. دلتنگی داشت آزارش میداد و فقط میتونست با نجوای دریا حرف دلشو به دنیا برسونه. چشماشو بست و گوش هاشو به دریا سپرد. ولی دوباره همون کابوس ها به سراغش اومدن. صدای جیغ نوزاد، صدای فرو کردن خنجر، صدای خنده های شیطانی، رنگ سرخ خون و در آخر مثل همیشه اون حس چندش آوری که روی لب هایش داشت. اون هر شب همچین کابوسی رو میدید و حالش بد میشد. با فریاد بلندی که کشید پرید. اطرافشو نگاه کرد توی ساحل بود. آفتاب داشت غروب میکرد. هر لحظه ممکن بود هوا تاریک بشه. دوان دوان به سمت عمارت بزرگ رفت و دلتنگیاشو با خودش برد.
از وقتی به مارسی رسیده بودن مدام با این و اون صحبت کرده بود. تصمیم گرفت یواشکی فرار کنه . به ساحل بره. بعد از ظهر یواشکی از عمارت فرار کرد و سوار گاری ای شد که به ساحل میرفت. وقتی به ساحل رسید بوی آب و دریا مستش کرده بود. کنار ساحل نشست و بله افقی دور دست خیره شد. در حسرت لب های دختری بود که تا مدتی اجازه ی دیدنش را نداشت. نمیدونست قراره تا کی دووم بیاره. تا فرداش، هفتهی بعد، ماه بعد نمیدونست. ولی اینو میدونست که ممکنه هر لحظه به جنون برسه. دوست داشت موهای موجدار دختر رو لای انگشتانش بگیره و تاب بده.چند وقتی بود که با وجود دختر تو زندگیش از کابوس های همیشگیش نجات پیدا کرده بود. ممکن بود اونارو ببینه ولی با وجود اون ترسش کمتر شده بود. دلتنگی داشت آزارش میداد و فقط میتونست با نجوای دریا حرف دلشو به دنیا برسونه. چشماشو بست و گوش هاشو به دریا سپرد. ولی دوباره همون کابوس ها به سراغش اومدن. صدای جیغ نوزاد، صدای فرو کردن خنجر، صدای خنده های شیطانی، رنگ سرخ خون و در آخر مثل همیشه اون حس چندش آوری که روی لب هایش داشت. اون هر شب همچین کابوسی رو میدید و حالش بد میشد. با فریاد بلندی که کشید پرید. اطرافشو نگاه کرد توی ساحل بود. آفتاب داشت غروب میکرد. هر لحظه ممکن بود هوا تاریک بشه. دوان دوان به سمت عمارت بزرگ رفت و دلتنگیاشو با خودش برد.
۶.۸k
۱۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.