جمهوری اسلامی ایران
جمهوری_اسلامی_ایران
#تابع_قوانین_ویسگون
#Operation_Love
#عملیات_عشق
پارت یازدهم
با همکاری:https://wisgoon.com/60.96
تخت بالا و پایین شد
روم اونور بود که یه دست دورم حلقه شد
ات:ولم کن
کوک: چرا نیومدی ناهار!؟
ات: ......
کوک: چرا جوابمو نمیدی
ات:----
کوک: کری ؟
ات: ولم کن چکارم داری
کوک: جوابمو بده تا ولت کنم
ات:چون نمیخواستم ببینمت راضی شدی ؟
کوک:((اخم،عصبی)) نمیخواستی ببینیم ها؟
ات: آره که چی بعد کاری که دیشب کردی انتظار که نداری بخوام همش ببینمت
کوک:((اعصابم و خورد کرد بیرون رفتم از اتاق ))
پنج دقیقه بعد
در باز شد
رومو کردم اینور
اجوما بود یه بشقاب غذا دستش بود
گزاشت جلوم
اجوما: ارباب گفتن بیارم بخورینش
ات: نمیخوام ببرینش
________________
فردا
________________
تنها بودم همه مرخصی بودن و جئون سر کار بود
یذره پول برداشتم که تو هتل بمونم از در پشتی تونستم فرار کنم
میدویدم به سمت خیابون
تو خیابون وایسادم
بعد پنج دقیقه سوار یه تاکسی شدم و به سمت یکی از هتلای شهر رفتم
تو هتل
ات:هزینه هر شب اینجا چقدره؟
خدمه:....مثلا گفت
ات:پول یه شب و دادم و رفتم تو اتاقم دراز کشیدم
یعنی میشه یه زندگی خوب داشته باشم؟
الان نه گوشی دارم نه چیزی
فقط یه کیف پر پول
دارم
خوابم میومد خوابیدم
__________فردا صبح ________
حالم خوب نبود رنگ و روم پریده بود
حالت تهوع و سرگیجه داشتم
طبق سربالایی که تو عمرم دیدم این نشونه بارداریه
لباسمو به سختی پوشیدم و به سمت در رفتم
به داروخانه رفتم و یه بیبی چک گرفتم
رفتم هتل و داخل اتاقم رفتم
تست و گرفتم
باردار بودم اون لحظه فقط داشتم میمردم
ی...یعنی چییییی
در زده شد رفتم در و باز کردم
اون جئون بود
تست و تو استینم قایم کردم
در و فشار دادم تا بسته شه زورم بهش نمیرسید پاشو لای در گزاشت و در و باز کرد
اومد داخل و درو بست
کوک:که دوباره فرار میکنی ها؟
جلو اومد و عقب رفتم
کوک:تو با من برمیگردی دستمو گرفت و به سمت در کشید
از توی استینم افتاد فقط خدا خدا میکردم که نبینتش اما صداش که اومد برگشت و دید
خم شد
برش داشت و نگاهش کرد
عصبانیت و تو چشماش احساس میکردم
از دستش قاپیدمش
میخواستم بهر حال سقطش کنم
که یه سیلی رو صورتم فرود اومد
کوک:تو حق نداری هیچ کاری باهاش کنی
دستمو از دستش کشیدم و عقب رفتم
ات:من نمیتونم بزرگش کنم
کوک:سمتش رفتم و دستشو محکم گرفتم و به سمت ماشین کشیدم
داخل ماشین نشوندمش و تند به سمت عمارت راه افتادم
ببخشید دیر شد و بد
#تابع_قوانین_ویسگون
#Operation_Love
#عملیات_عشق
پارت یازدهم
با همکاری:https://wisgoon.com/60.96
تخت بالا و پایین شد
روم اونور بود که یه دست دورم حلقه شد
ات:ولم کن
کوک: چرا نیومدی ناهار!؟
ات: ......
کوک: چرا جوابمو نمیدی
ات:----
کوک: کری ؟
ات: ولم کن چکارم داری
کوک: جوابمو بده تا ولت کنم
ات:چون نمیخواستم ببینمت راضی شدی ؟
کوک:((اخم،عصبی)) نمیخواستی ببینیم ها؟
ات: آره که چی بعد کاری که دیشب کردی انتظار که نداری بخوام همش ببینمت
کوک:((اعصابم و خورد کرد بیرون رفتم از اتاق ))
پنج دقیقه بعد
در باز شد
رومو کردم اینور
اجوما بود یه بشقاب غذا دستش بود
گزاشت جلوم
اجوما: ارباب گفتن بیارم بخورینش
ات: نمیخوام ببرینش
________________
فردا
________________
تنها بودم همه مرخصی بودن و جئون سر کار بود
یذره پول برداشتم که تو هتل بمونم از در پشتی تونستم فرار کنم
میدویدم به سمت خیابون
تو خیابون وایسادم
بعد پنج دقیقه سوار یه تاکسی شدم و به سمت یکی از هتلای شهر رفتم
تو هتل
ات:هزینه هر شب اینجا چقدره؟
خدمه:....مثلا گفت
ات:پول یه شب و دادم و رفتم تو اتاقم دراز کشیدم
یعنی میشه یه زندگی خوب داشته باشم؟
الان نه گوشی دارم نه چیزی
فقط یه کیف پر پول
دارم
خوابم میومد خوابیدم
__________فردا صبح ________
حالم خوب نبود رنگ و روم پریده بود
حالت تهوع و سرگیجه داشتم
طبق سربالایی که تو عمرم دیدم این نشونه بارداریه
لباسمو به سختی پوشیدم و به سمت در رفتم
به داروخانه رفتم و یه بیبی چک گرفتم
رفتم هتل و داخل اتاقم رفتم
تست و گرفتم
باردار بودم اون لحظه فقط داشتم میمردم
ی...یعنی چییییی
در زده شد رفتم در و باز کردم
اون جئون بود
تست و تو استینم قایم کردم
در و فشار دادم تا بسته شه زورم بهش نمیرسید پاشو لای در گزاشت و در و باز کرد
اومد داخل و درو بست
کوک:که دوباره فرار میکنی ها؟
جلو اومد و عقب رفتم
کوک:تو با من برمیگردی دستمو گرفت و به سمت در کشید
از توی استینم افتاد فقط خدا خدا میکردم که نبینتش اما صداش که اومد برگشت و دید
خم شد
برش داشت و نگاهش کرد
عصبانیت و تو چشماش احساس میکردم
از دستش قاپیدمش
میخواستم بهر حال سقطش کنم
که یه سیلی رو صورتم فرود اومد
کوک:تو حق نداری هیچ کاری باهاش کنی
دستمو از دستش کشیدم و عقب رفتم
ات:من نمیتونم بزرگش کنم
کوک:سمتش رفتم و دستشو محکم گرفتم و به سمت ماشین کشیدم
داخل ماشین نشوندمش و تند به سمت عمارت راه افتادم
ببخشید دیر شد و بد
۱۶۹
۱۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.