(ارباب عمارت)ρꪖ𝕣𝕥.2
ته*ویو
توی اتاقم داخل شرکت بودن کل یهو هیوک اومد تو اتاقم
هیوک:فکر میکنی میتونی با کار کردن شرکت و عمارتو بگیری
ته:هیوک اگر من میخواستم تا الان صدبار این شرکت و عمارت و گرفته بودم از بابام
هیوک:پس که اینطور بهمین خیال باش پسر
ته:من هیچ خیالی ندارم،تو چرا هیوک سین کردی روی من
هیوک:و کاری به کار یونجین ندارم؟
ته:اره
هیوک:چون اون تنبله و بابا اونو ریئس نمیکنه
ته:باشه حالا هم برو بیرون
هیوک:باشه نگفته بودی هم رفته بودم
از اتاقم رفت بیرون
(ساعت۸)
بابام شرکت و تعطیل کرد.
و همه باهم رفتیم عمارت،همه رسیدیم عمارت.
رفتیم داخل شام حاضر بود.
رفتم توی اتاق خودم و ا.ت
دیدم ا.ت داخله اتاقه
ا.ت:سلام
ته:سلام
ا.ت:چرا انقدر عصبانی هستی
ته:امروز هیوک عصبام و خورد کرد
ا.ت:چطوری چیکار کرده؟
ته:امروز اومد تو اتاقم گفت فکر میکنی که شرکت و همارت رو بو این کار ها به دست میاری
ا.ت:این پسره چشه واقعا
ته:نمیدونم بخدا،راستی فردا تعطیلیم
ا.ت:اره
ته:برنامت چیه
ا.ت:با مامانم و با خود دوستام و ماماناشون قراره بریم یه ویلا اجاره کنیم و استراحت کنیم
ته:ایهیم
رفتیم سر سفره،شاممون و خوردیم.
همه خواب بودن که رفتم سر پشت بون طبقه اخر عمارت دارم یکم فکر میکنم.
و یکم هوا میخورم،یهو یکی از پشت بغلم کرد برگشتم دیدم سونگمینه.
سونگمین:داداش اینجا چیکار میکنی
ته:هیچی داشتم فکر میکردم هی دلم برات تنگ شده بود
سونگمین:منم خیلی دلم برات تنگ شده بوده،به چی فکر میکنی
ته:به ا.ت
سونگمین:به چیش فکر مبکنی
ته:من با اینکه باهاش سیا سی ازدواج کردم ولی عاشقشم،اما اون حتی به من فکر نمیکنه فردا میخواد با دوستاش بره
سونگمین:تو واقعا دوسش داری
ته:خیلی
سونگمین:برگام نمیدونستم من متوجه ی این که الکی جلوی بقیع باهن خوب رفتار میکردید شده بودم ولی نمیدونستم تو عاشقشی
توی اتاقم داخل شرکت بودن کل یهو هیوک اومد تو اتاقم
هیوک:فکر میکنی میتونی با کار کردن شرکت و عمارتو بگیری
ته:هیوک اگر من میخواستم تا الان صدبار این شرکت و عمارت و گرفته بودم از بابام
هیوک:پس که اینطور بهمین خیال باش پسر
ته:من هیچ خیالی ندارم،تو چرا هیوک سین کردی روی من
هیوک:و کاری به کار یونجین ندارم؟
ته:اره
هیوک:چون اون تنبله و بابا اونو ریئس نمیکنه
ته:باشه حالا هم برو بیرون
هیوک:باشه نگفته بودی هم رفته بودم
از اتاقم رفت بیرون
(ساعت۸)
بابام شرکت و تعطیل کرد.
و همه باهم رفتیم عمارت،همه رسیدیم عمارت.
رفتیم داخل شام حاضر بود.
رفتم توی اتاق خودم و ا.ت
دیدم ا.ت داخله اتاقه
ا.ت:سلام
ته:سلام
ا.ت:چرا انقدر عصبانی هستی
ته:امروز هیوک عصبام و خورد کرد
ا.ت:چطوری چیکار کرده؟
ته:امروز اومد تو اتاقم گفت فکر میکنی که شرکت و همارت رو بو این کار ها به دست میاری
ا.ت:این پسره چشه واقعا
ته:نمیدونم بخدا،راستی فردا تعطیلیم
ا.ت:اره
ته:برنامت چیه
ا.ت:با مامانم و با خود دوستام و ماماناشون قراره بریم یه ویلا اجاره کنیم و استراحت کنیم
ته:ایهیم
رفتیم سر سفره،شاممون و خوردیم.
همه خواب بودن که رفتم سر پشت بون طبقه اخر عمارت دارم یکم فکر میکنم.
و یکم هوا میخورم،یهو یکی از پشت بغلم کرد برگشتم دیدم سونگمینه.
سونگمین:داداش اینجا چیکار میکنی
ته:هیچی داشتم فکر میکردم هی دلم برات تنگ شده بود
سونگمین:منم خیلی دلم برات تنگ شده بوده،به چی فکر میکنی
ته:به ا.ت
سونگمین:به چیش فکر مبکنی
ته:من با اینکه باهاش سیا سی ازدواج کردم ولی عاشقشم،اما اون حتی به من فکر نمیکنه فردا میخواد با دوستاش بره
سونگمین:تو واقعا دوسش داری
ته:خیلی
سونگمین:برگام نمیدونستم من متوجه ی این که الکی جلوی بقیع باهن خوب رفتار میکردید شده بودم ولی نمیدونستم تو عاشقشی
۳.۴k
۰۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.