پارت ۶^ ^
که گفت: تهیونگ مامان من باید برم بیمارستان
خاله هلنت حاله اش بده شده
پسرک که غرق خواب بود نفهمیدمادرش چی گفت
تهیونگ: باشه
رونا خونه رو ترک کرد و رفت بیمارستان
صبح پسرک از خواب پاشد
خواب آلو رفت از پله ها پایین
دید مادرش نیست تو اتاق آشپزخونه
تهیونگ: بابا مامان کو؟
آقای کیم: تهیونگ دیشب خود مامانت گفت میره پیش خاله هلنت حالش بد شده
تهیونگ : آهان
پسرک رفت صورتش بشوره
داشت با خوش حرف میزد چرا مامانش رفت جمله پدرش تکرار کرد تازه فهمید
تهیونگ: چی؟
سریع از دستشویی اومد بیرون
تهیونگ : بابا یعنی چی خاله هلن حالش بد شده؟
آقای کیم: انگار انقدر خواب آلو بودی نفهمیدی حالش دیشب بد شد مامانت رفت
حالا بیا صبحونت بخور
پسرک خیلی نگران بود این همه استرس برای یک بچه طبیعی؟! چند بار گفتم عشق هر چیزی غیر ممکن ممکن می کنه
پسرک نفهمید صبحونه چی خورد یک چیزی خورد بعد نشست روی مبل
تهیونگ: بابا میشه یک زنگ به مامان بزنی به پرسی چی شد
آقای کیم: باشه
آقای کیم زنگ زد اما رونا جواب نداد
پدر تهیونگ برای تهیونگ کارتون گذاشت اما انگار فایده ای نداشت
ساعت ها گذشت پسرک خیلی نگران بود انقدر نگران بود نفهمید نهار و شام چی خورد ۱۲ شب بود که
پدر تهیونگ دیگه می خواست بگه تهیونگ بخوابه که
در خونه باز شد رونا اومد اما با قیافه پریشون و ناراحتی از چشماش می شد دید
آقای کیم: رونا چی شد؟
ناگهان همسر جوان آقای کیم زد زیر گریه
آقای کیم همسرش در آغوش گرفت و گریه کرد
رونا:😢😭 یکی از بچه ها سق**ط شد نتونست تو این دنیای تاریک بمونه
آقای کیم: چی؟ کدومشون
رونا: پرنسس هلن🥺اون همیشه می گفت دوست داره موهای پرنسسش وقتی بدنیا اومد بزرگ شد ببافه
رونا با کمک همسرش رفت بخوابه
اما پسرک چی شد؟ چه حالی داشت جنینی که حتی بدنیا نیومده بود عشق یک پسرک ۶ ساله بود
پسرک رفت تو اتاقش بی صدا اشک می ریخت
از همه چیز متنفر بود
عصبانی بود
انگار یک تیر وسط قلبش زده بودن
غرق اشک بود
که یک شعری ۲ سال پیش هروقت می رفت پارک از یک پسر جوان می شنید
و انقدرشنیده بود حفظ بود و خواند
چه شد در قلب ماندی نمی دانم
چه شد من با اندکی خاطره دارم نمی دانم
من همچو عاشقی خستم
من همچو باد پایزی خستم
دلم برایت تنگ می بینی من را
ای کاش مرا می دیدی می بینی من را
مرگ تو درد است
مرگ تو خنجر است
ولی این را بدان همچو مجنونی باز دیوانه وار عاشقت هستم
و این را بدان جز تو کسی را نمی بینم دیوانه وار عاشقت هستم
ودر آخر پسرک خوابش برد
درد عشق دردی که هرگز فراموش نشدنی هرچقدرم قوی باشی خاطرات اندکی کوتاه یادش تو را یادش می اندازد وقتی همین حال من دارم درباره عشق میگم و تو یاد اون می افتی
روزها گذشت
و پسرک روز به روز ناراحت تر بود حداقل خوب بود یک ادامه کامنت ها.
خاله هلنت حاله اش بده شده
پسرک که غرق خواب بود نفهمیدمادرش چی گفت
تهیونگ: باشه
رونا خونه رو ترک کرد و رفت بیمارستان
صبح پسرک از خواب پاشد
خواب آلو رفت از پله ها پایین
دید مادرش نیست تو اتاق آشپزخونه
تهیونگ: بابا مامان کو؟
آقای کیم: تهیونگ دیشب خود مامانت گفت میره پیش خاله هلنت حالش بد شده
تهیونگ : آهان
پسرک رفت صورتش بشوره
داشت با خوش حرف میزد چرا مامانش رفت جمله پدرش تکرار کرد تازه فهمید
تهیونگ: چی؟
سریع از دستشویی اومد بیرون
تهیونگ : بابا یعنی چی خاله هلن حالش بد شده؟
آقای کیم: انگار انقدر خواب آلو بودی نفهمیدی حالش دیشب بد شد مامانت رفت
حالا بیا صبحونت بخور
پسرک خیلی نگران بود این همه استرس برای یک بچه طبیعی؟! چند بار گفتم عشق هر چیزی غیر ممکن ممکن می کنه
پسرک نفهمید صبحونه چی خورد یک چیزی خورد بعد نشست روی مبل
تهیونگ: بابا میشه یک زنگ به مامان بزنی به پرسی چی شد
آقای کیم: باشه
آقای کیم زنگ زد اما رونا جواب نداد
پدر تهیونگ برای تهیونگ کارتون گذاشت اما انگار فایده ای نداشت
ساعت ها گذشت پسرک خیلی نگران بود انقدر نگران بود نفهمید نهار و شام چی خورد ۱۲ شب بود که
پدر تهیونگ دیگه می خواست بگه تهیونگ بخوابه که
در خونه باز شد رونا اومد اما با قیافه پریشون و ناراحتی از چشماش می شد دید
آقای کیم: رونا چی شد؟
ناگهان همسر جوان آقای کیم زد زیر گریه
آقای کیم همسرش در آغوش گرفت و گریه کرد
رونا:😢😭 یکی از بچه ها سق**ط شد نتونست تو این دنیای تاریک بمونه
آقای کیم: چی؟ کدومشون
رونا: پرنسس هلن🥺اون همیشه می گفت دوست داره موهای پرنسسش وقتی بدنیا اومد بزرگ شد ببافه
رونا با کمک همسرش رفت بخوابه
اما پسرک چی شد؟ چه حالی داشت جنینی که حتی بدنیا نیومده بود عشق یک پسرک ۶ ساله بود
پسرک رفت تو اتاقش بی صدا اشک می ریخت
از همه چیز متنفر بود
عصبانی بود
انگار یک تیر وسط قلبش زده بودن
غرق اشک بود
که یک شعری ۲ سال پیش هروقت می رفت پارک از یک پسر جوان می شنید
و انقدرشنیده بود حفظ بود و خواند
چه شد در قلب ماندی نمی دانم
چه شد من با اندکی خاطره دارم نمی دانم
من همچو عاشقی خستم
من همچو باد پایزی خستم
دلم برایت تنگ می بینی من را
ای کاش مرا می دیدی می بینی من را
مرگ تو درد است
مرگ تو خنجر است
ولی این را بدان همچو مجنونی باز دیوانه وار عاشقت هستم
و این را بدان جز تو کسی را نمی بینم دیوانه وار عاشقت هستم
ودر آخر پسرک خوابش برد
درد عشق دردی که هرگز فراموش نشدنی هرچقدرم قوی باشی خاطرات اندکی کوتاه یادش تو را یادش می اندازد وقتی همین حال من دارم درباره عشق میگم و تو یاد اون می افتی
روزها گذشت
و پسرک روز به روز ناراحت تر بود حداقل خوب بود یک ادامه کامنت ها.
۱۰۱.۷k
۳۱ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.