مانند دیگر مواقع بر روی صندلی های خاکستری نشسته بودند و د
مانند دیگر مواقع بر روی صندلی های خاکستری نشسته بودند و در کنار موجود کوچکی که دو سالی میشد از نعمت داشتن موهای ابریشمی اش محروم بود هر کدام مشغول کاری بودن.
مادر برای چندمین بار که دیگر نمیدانست چندمین بار است به عکس های پسرکش در آلبوم ها مینگریست و لبخند غمگینی که بر لبانش مانده بود را پهن تر میکرد با هر کسی که میدید پشت بند انگشت اشاره اش را نوازش وار بر صورت دوردانه اش میکشید.
در گوشه دیگر اتاق کوچک پدرش قاصدک های کوچک و بزرگی را که حالا تبدیل به کلکسیون بزرگی شده بودند را با چشب نازکی به دفتر کرم رنگ پسرش میچسباند.
کار همیشه آن دو همین بود. پسرک علاقه زیادی به قاصدک داشت زیرا پر های قاصدک را موهای آن میدانست ولی الان خودش ازآن محروم بود.
دوسالی بود که چشمان پر از هیجان آن فرشته ی کوچک را ندیده بودن،پسر کوچولو مبتلا به سرطان بود ولی آنقدر این بیماری روی او اثر گذاشته بود که دیگر نتوانسته بود بار دیگری بر تخت نرم و گرمش بخوابد و خودش با شش های خودش نفس بکشد.
پدر و مادر هردو درفکر بودن اما ناگهان صدای سوت مانندی سکون فضای سنگین آن اتاق دلگیر را برهم زد.
آری او واقعا فرشته شده بود و به دنیای اصلی اش برمیگش،وقت رفتن بود،مادر با ترس و نگرانی به پسرش خیره شد و از جایش برخواست اما پدرش با لبخندی پر از آرامش به او نگریست زیرا خیلی وقت بود آنهارا برای این حادثه ی ناگوار آماده کرده بودند.
مادرش نیز لبخندی دلگرم زد و مرواریدی از چشمش به پایین آمد.
کمی بالاتر از پتوی پسر یعنی روی سینه اش که با لباسی نازک و آبی رنگ پوشیده شده بود چیزی برق زد و از بدنش جدا شد قاصدکی کوچک بود،جداشد و به سمت پنجره کوچک اتاق با کمک باد حرکت کرد و در آن نسیم ملایم شناور شد.
شاید آن قاصدک همان پسرک بود که به همراه خاطرات زیبایش که حالا حکم موهایش را بر سرش داشتند به سمت جایی میرفت که لیاقتش بود...
ببخشید اگه بد شد:)
مادر برای چندمین بار که دیگر نمیدانست چندمین بار است به عکس های پسرکش در آلبوم ها مینگریست و لبخند غمگینی که بر لبانش مانده بود را پهن تر میکرد با هر کسی که میدید پشت بند انگشت اشاره اش را نوازش وار بر صورت دوردانه اش میکشید.
در گوشه دیگر اتاق کوچک پدرش قاصدک های کوچک و بزرگی را که حالا تبدیل به کلکسیون بزرگی شده بودند را با چشب نازکی به دفتر کرم رنگ پسرش میچسباند.
کار همیشه آن دو همین بود. پسرک علاقه زیادی به قاصدک داشت زیرا پر های قاصدک را موهای آن میدانست ولی الان خودش ازآن محروم بود.
دوسالی بود که چشمان پر از هیجان آن فرشته ی کوچک را ندیده بودن،پسر کوچولو مبتلا به سرطان بود ولی آنقدر این بیماری روی او اثر گذاشته بود که دیگر نتوانسته بود بار دیگری بر تخت نرم و گرمش بخوابد و خودش با شش های خودش نفس بکشد.
پدر و مادر هردو درفکر بودن اما ناگهان صدای سوت مانندی سکون فضای سنگین آن اتاق دلگیر را برهم زد.
آری او واقعا فرشته شده بود و به دنیای اصلی اش برمیگش،وقت رفتن بود،مادر با ترس و نگرانی به پسرش خیره شد و از جایش برخواست اما پدرش با لبخندی پر از آرامش به او نگریست زیرا خیلی وقت بود آنهارا برای این حادثه ی ناگوار آماده کرده بودند.
مادرش نیز لبخندی دلگرم زد و مرواریدی از چشمش به پایین آمد.
کمی بالاتر از پتوی پسر یعنی روی سینه اش که با لباسی نازک و آبی رنگ پوشیده شده بود چیزی برق زد و از بدنش جدا شد قاصدکی کوچک بود،جداشد و به سمت پنجره کوچک اتاق با کمک باد حرکت کرد و در آن نسیم ملایم شناور شد.
شاید آن قاصدک همان پسرک بود که به همراه خاطرات زیبایش که حالا حکم موهایش را بر سرش داشتند به سمت جایی میرفت که لیاقتش بود...
ببخشید اگه بد شد:)
۸.۱k
۱۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.