فیک تهیونگ«عشق و موهبت» p7
*از زبان تهیونگ*
از خواب بیدار شدم رفتم یه دوش 10 مینی گرفتم یه لباس پوشیدم و اومدم بیرون.... وقتی اومدم بیرون صدای اه و ناله از اتاق می چا میومد.... اه و ناله از درد انگار یه چیزیش شده باشه.. با نگاه هایی متعجب رفتم سمت اتاق جهیونگ و در زدم اما جواب نداد... رفتم داخل دیدم تو حمومه... در زدم که
گفت: کیه؟
گفتم: منم
گفت: منم کیه؟
گفتم: منم دیگه
گفت: تو کییی!؟
گفتم: خاک تو سرت صدای برادرت تهیونگم نمیشناسی..
گفت: ااا تویی.. خب حالا بنال ببینم دردت چیه؟
گفتم: بیا پایین سر میز صبحانه در ضمن باید باهام بیای ماموریت
در حالی که لباس پوشیده از حموم اومده بود بیرون و داشت موهاشو با حوله خشک میکرد
گفت: اهههه دوباره!؟
گفتم: اره باید تکلیف بند مافیای جکسون رو روشن کنم!
گفت: بند مافیای جکسون.... همون بندی که می چا شی و همکاراش داشتن راجبش حرف میزدن!
گفتم: چی؟
گفت: دیشب می چا شی و همکاراش داشتن راجب بند مافیای جکسون بحث میکردن.... یجورایی انگار نابود شدن بند مافیای جکسون!
گفتم: نه بابا نابود نشده امشب ما نابودشون میکنم!
گفت: باشه برو من الان میام...
رفتم پایین،هنوز هیچکس سر میز نبود! عجیب!
*از زبان می چا*
توی خواب ناز بودم که صداهای خاله سالی مانع خواب دیدنم شد... بلند شدم و
گفتم: چیشده خاله؟
گفت: می چا اون ساعت بدبختو که پرت کردی اونور... هی داره زنگ میزنه اما بیدار نمیشی.. بلند شو دیگه...
گفتم: چییییی؟
گفت: یوااااش
خاله پاش خورد به سطل آبی که دستش بود و
گفت: می چاااا حواست باشهههه!
گفتم: چی گفت......... آییییییییییییی کمررررررررم!
گفت: بت گفتم حواست باشه خدایا نگاش کن!
گفتم: ایییی خاله کمرم.... آیییییی.... اوووخ
خاله بلندم کرد و گذاشتم رو تخت... به زور دراز کشیدم..... روغن آورد و یه ذره چربش کرد... بعد فرستادم حموم و گفت با اب گرم خودمو بشورم.... اومدم بیرون موهامو خشک کردم یه لباس راحتی پوشیدم و رفتم بیرون...
*از زبان تهیونگ*
می چا اومد پایین..... بازم که لباسش کوتاه بود... با دیدنش تو این لباس آبی که داشتم میخوردم پرید تو گلوم و به سرفه افتادم... با سرعت اومد پیشم و
گفت: تهیونگ خوبی؟ چیشدی یهو!؟
گفتم: خ... خو... خوبم
گفت: چی چیو خوبی! بشین ببینم!! خاله یه لیوان آب ولرم بیار!
خاله گفت: چشم
آب آورد و داد خوردم بعد
گفت: چته این دومین باره اینطوری میشی!؟
گفتم: چیزی نیست
همه اومدن سر میز.... صبحانه خوردیم و رفتیم تو اتاقامون
باید خودمو تغییر میدادم... موهامو رنگ کردم و لباس پوشیدم زنگ زدم به محقق ها و گفتم آماده باشین.... رفتم سمت اتاق جهیونگ اونم آماده بود..... با هم سمت ماشین رفتیم.... نشستیم و حرکت کردیم سمت مخفیگاه مافیای جکسون...
*از زبان می چا*
لباسامو پوشیدم و خودمو یه خانم باشخصیت جلوه دادم... یونگم آماده بود.... چند دقیقه قبل ما تهیونگ و جهیونگ رفتن بیرون.... یونگ ماشینو آورد.... رفتم سمت اتاق پدربزرگ،در زدم و رفتم داخل و
گفتم: من میرم برای ماموریت قربان!
گفت:موفق باشی.... مارو سربلند کن
گفتم: چشم قربان
رفتم سمت ماشین سوار شدیم و آژیر اضطراری رو زدم... همه تو موقعیت خودشون بودن.... رفتم سمت مخفیگاه بند مافیای جکسون
داستان تازه شروع شده!
از خواب بیدار شدم رفتم یه دوش 10 مینی گرفتم یه لباس پوشیدم و اومدم بیرون.... وقتی اومدم بیرون صدای اه و ناله از اتاق می چا میومد.... اه و ناله از درد انگار یه چیزیش شده باشه.. با نگاه هایی متعجب رفتم سمت اتاق جهیونگ و در زدم اما جواب نداد... رفتم داخل دیدم تو حمومه... در زدم که
گفت: کیه؟
گفتم: منم
گفت: منم کیه؟
گفتم: منم دیگه
گفت: تو کییی!؟
گفتم: خاک تو سرت صدای برادرت تهیونگم نمیشناسی..
گفت: ااا تویی.. خب حالا بنال ببینم دردت چیه؟
گفتم: بیا پایین سر میز صبحانه در ضمن باید باهام بیای ماموریت
در حالی که لباس پوشیده از حموم اومده بود بیرون و داشت موهاشو با حوله خشک میکرد
گفت: اهههه دوباره!؟
گفتم: اره باید تکلیف بند مافیای جکسون رو روشن کنم!
گفت: بند مافیای جکسون.... همون بندی که می چا شی و همکاراش داشتن راجبش حرف میزدن!
گفتم: چی؟
گفت: دیشب می چا شی و همکاراش داشتن راجب بند مافیای جکسون بحث میکردن.... یجورایی انگار نابود شدن بند مافیای جکسون!
گفتم: نه بابا نابود نشده امشب ما نابودشون میکنم!
گفت: باشه برو من الان میام...
رفتم پایین،هنوز هیچکس سر میز نبود! عجیب!
*از زبان می چا*
توی خواب ناز بودم که صداهای خاله سالی مانع خواب دیدنم شد... بلند شدم و
گفتم: چیشده خاله؟
گفت: می چا اون ساعت بدبختو که پرت کردی اونور... هی داره زنگ میزنه اما بیدار نمیشی.. بلند شو دیگه...
گفتم: چییییی؟
گفت: یوااااش
خاله پاش خورد به سطل آبی که دستش بود و
گفت: می چاااا حواست باشهههه!
گفتم: چی گفت......... آییییییییییییی کمررررررررم!
گفت: بت گفتم حواست باشه خدایا نگاش کن!
گفتم: ایییی خاله کمرم.... آیییییی.... اوووخ
خاله بلندم کرد و گذاشتم رو تخت... به زور دراز کشیدم..... روغن آورد و یه ذره چربش کرد... بعد فرستادم حموم و گفت با اب گرم خودمو بشورم.... اومدم بیرون موهامو خشک کردم یه لباس راحتی پوشیدم و رفتم بیرون...
*از زبان تهیونگ*
می چا اومد پایین..... بازم که لباسش کوتاه بود... با دیدنش تو این لباس آبی که داشتم میخوردم پرید تو گلوم و به سرفه افتادم... با سرعت اومد پیشم و
گفت: تهیونگ خوبی؟ چیشدی یهو!؟
گفتم: خ... خو... خوبم
گفت: چی چیو خوبی! بشین ببینم!! خاله یه لیوان آب ولرم بیار!
خاله گفت: چشم
آب آورد و داد خوردم بعد
گفت: چته این دومین باره اینطوری میشی!؟
گفتم: چیزی نیست
همه اومدن سر میز.... صبحانه خوردیم و رفتیم تو اتاقامون
باید خودمو تغییر میدادم... موهامو رنگ کردم و لباس پوشیدم زنگ زدم به محقق ها و گفتم آماده باشین.... رفتم سمت اتاق جهیونگ اونم آماده بود..... با هم سمت ماشین رفتیم.... نشستیم و حرکت کردیم سمت مخفیگاه مافیای جکسون...
*از زبان می چا*
لباسامو پوشیدم و خودمو یه خانم باشخصیت جلوه دادم... یونگم آماده بود.... چند دقیقه قبل ما تهیونگ و جهیونگ رفتن بیرون.... یونگ ماشینو آورد.... رفتم سمت اتاق پدربزرگ،در زدم و رفتم داخل و
گفتم: من میرم برای ماموریت قربان!
گفت:موفق باشی.... مارو سربلند کن
گفتم: چشم قربان
رفتم سمت ماشین سوار شدیم و آژیر اضطراری رو زدم... همه تو موقعیت خودشون بودن.... رفتم سمت مخفیگاه بند مافیای جکسون
داستان تازه شروع شده!
۵.۹k
۰۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.