pawn/پارت ۱۳۱
ا/ت توی شرکت بود... مشغول کار بود...
گوشیش زنگ خورد... برگه ی توی دستشو رو میز گذاشت و گوشیشو جواب داد...
-الو؟
-سلام خانوم چویی... از مهدکودک یوجین زنگ میزنم
-اوه... بله... بفرمایین
-یه اتفاقی افتاده...
ا/ت با شنیدن این جمله به تندی از روی صندلیش پاشد... با نگرانی پرسید: چی شده؟ یوجین چیزیش شده؟
-خانوم... یوجین نیست!
-نیست؟ یعنی چی نیست؟
-یهو غیبش زده... نمیدونیم کجاس
-من الان میام اونجا...
ا/ت گوشیشو قطع کرد و با عجله کیفشو برداشت و به بیرون دوید...
به سمت اتاق پدرش دوید... یهویی وارد اتاق شد... چانیول هم پیش مینهو بود... با دیدن چهره ی هراسون ا/ت مینهو پرسید: دخترم چی شده؟
-یو...یوجین گم شده!....
چانیول عینکشو برداشت.... به سمت ا/ت اومد و گفت: کجا گم شده؟
-توی مهدکودک... زنگ زدن گفتن نیست!...
چانیول وقتی صدای لرزون ا/ت رو شنید و اشکاشو که تازه داشت سرازیر میشد نگاه کرد گفت: آروم باش عزیزم... بریم باهم پیداش میکنیم
مینهو: صبر کنید منم بیام...
**************
تهیونگ یوجین رو پیش خانوادش آورده بود... یوجین دست تهیونگ رو گرفته بود... جلوشون ایستاده بودن... سارا و جیهون هیجان زده بودن... از شدت اشتیاق داشت اشکشون در میومد... ولی چون به تهیونگ قول داده بودن که خودشونو کنترل کنن سعی میکردن آروم باشن...
یوجین بعد از اینکه اونا رو دید نگاهی به تهیونگ انداخت و گفت: این خانوم و آقا کی هستن تهیونگ؟....
تهیونگ روی دو زانوش خم شد... دستای یوجینو گرفت و گفت: پدر مادر من هستن
یوجین: خوش به حالت... حتی توام بابا داری... بابای من هنوز نیست!....
تهیونگ با شنیدن این حرف به پدر مادرش نگاهی کرد... اونام از شنیدن حرف یوجین ناراحت شدن... تهیونگ به یوجین نگاه کرد و گفت: پدرت به زودی میاد عزیزم... همین روزا
یوجین: واقعا؟
تهیونگ: آره... حالا میخوای با پدر مادر من آشنا بشی؟
یوجین: آره....
تهیونگ اسماشونو به هم گفت... که یوجین تعظیم کرد... سارا و جیهون چنان ذوق زده شده بودن که سالها چنین حسی رو تجربه نکرده بودن...
تهیونگ هم برای دختر شیرینش قند تو دلش آب میشد... وقتی یوجین بلند شد جیهون پرسید: تو خیلی بچه ی مودبی هستی... این تعظیم رو کی یادت داده؟
یوجین: ماما تازه یادم داده... گفته به کسایی که خیلی ازم بزرگترن اینطوری سلام کنم... این کار توی کره انجام میشه...
جیهون از توضیحات کامل و حرف زدن شیرین یوجین خندش گرفت... سارا به سمت یوجین اومد و گفت: یوجین اجازه هست بغلت کنم؟
یوجین: بله اجازه هست...
سارا بغلش کرد و گفت: بیا بریم خونمونو بهت نشون بدم... کلی اسباب بازی هم داریم که بهت بدم
یوجین: آخ جون...
جیهون پیش تهیونگ موند...
دستشو رو شونه ی تهیونگ گذاشت و گفت: اون خیلی دوست داشتنیه... باورم نمیشه چنین نوه ی شیرینی داشتم و ازش بی اطلاع بودم...
تهیونگ حواسش به حرفای پدرش نبود... با صدای بم و رگه داری گفت: آبا... من... یوجینو بی اجازه آوردم اینجا... الان قطعا دارن دنبالش میگردن
جیهون: چی؟ چرا اینکارو کردی؟
تهیونگ: بزارین کار خودمو بکنم... ازم سوال نکنین... فقط اینو به اوما بگین... و اگر پلیس یا کسی اینجا اومد همه چیو انکار کنین
جیهون: یوجین چی؟ اون بچس... اگر پلیس یا مادرش بیاد اینجا میبیننش
تهیونگ: اون با من....
*********************
ا/ت توی مهدکودک کلی مدیر و مربی یوجین رو تهدید کرد و با سر و صدا نظم اونجا رو به هم ریخت... چانیول قانعش کرد که از اونجا بیرون بیاد... مینهو اطراف مهدکودک رو میگشت به امید اینکه یوجین خودش بیرون رفته باشه و پیداش کنه... ولی پیداش نشد...
وقتی ا/ت و چانیول پیشش اومدن مینهو گفت: دخترم... کمی آروم باش.... یوجین بچه ی بازیگوشیه... شاید خودش بیرون رفته و راهو بلد نباشه برگرده
ا/ت: نه نمیره... مطمئنم دزدیدنش!
چانیول: میریم پیش پلیس عزیزم... پاشو بریم
ا/ت: آره... پلیس!... بریم....
************
تهیونگ توی حیاط خونشون مشغول بازی با یوجین بود... سارا هم توی حیاط نشسته بود و بهشون نگاه میکرد... تهیونگ پاشد و گفت: من یکم خسته شدم... خودت بازی کن... دوباره میام پیشت
یوجین: باشه....
تهیونگ به سمت مادرش رفت... کنارش نشست... مادرش به تهیونگ نگاه کرد و گفت: یوجین رو که وارد خونه کردی انگار روح مرده ی این خونه زنده شد
تهیونگ: وقتی نگاش میکنم... یاد خواهرم میفتم... خیلی شبیهشه... مگه نه؟
سارا: همینطوره... مثل خودش زیباس... پر انرژی و شیرین زبونه...
پدرت گفت بی اجازه آوردیش!
تهیونگ: آره
سارا: نکنه بازم مثل قبلا مشکلی پیش بیاد!
تهیونگ: نه... نگران نباشین....
گوشیش زنگ خورد... برگه ی توی دستشو رو میز گذاشت و گوشیشو جواب داد...
-الو؟
-سلام خانوم چویی... از مهدکودک یوجین زنگ میزنم
-اوه... بله... بفرمایین
-یه اتفاقی افتاده...
ا/ت با شنیدن این جمله به تندی از روی صندلیش پاشد... با نگرانی پرسید: چی شده؟ یوجین چیزیش شده؟
-خانوم... یوجین نیست!
-نیست؟ یعنی چی نیست؟
-یهو غیبش زده... نمیدونیم کجاس
-من الان میام اونجا...
ا/ت گوشیشو قطع کرد و با عجله کیفشو برداشت و به بیرون دوید...
به سمت اتاق پدرش دوید... یهویی وارد اتاق شد... چانیول هم پیش مینهو بود... با دیدن چهره ی هراسون ا/ت مینهو پرسید: دخترم چی شده؟
-یو...یوجین گم شده!....
چانیول عینکشو برداشت.... به سمت ا/ت اومد و گفت: کجا گم شده؟
-توی مهدکودک... زنگ زدن گفتن نیست!...
چانیول وقتی صدای لرزون ا/ت رو شنید و اشکاشو که تازه داشت سرازیر میشد نگاه کرد گفت: آروم باش عزیزم... بریم باهم پیداش میکنیم
مینهو: صبر کنید منم بیام...
**************
تهیونگ یوجین رو پیش خانوادش آورده بود... یوجین دست تهیونگ رو گرفته بود... جلوشون ایستاده بودن... سارا و جیهون هیجان زده بودن... از شدت اشتیاق داشت اشکشون در میومد... ولی چون به تهیونگ قول داده بودن که خودشونو کنترل کنن سعی میکردن آروم باشن...
یوجین بعد از اینکه اونا رو دید نگاهی به تهیونگ انداخت و گفت: این خانوم و آقا کی هستن تهیونگ؟....
تهیونگ روی دو زانوش خم شد... دستای یوجینو گرفت و گفت: پدر مادر من هستن
یوجین: خوش به حالت... حتی توام بابا داری... بابای من هنوز نیست!....
تهیونگ با شنیدن این حرف به پدر مادرش نگاهی کرد... اونام از شنیدن حرف یوجین ناراحت شدن... تهیونگ به یوجین نگاه کرد و گفت: پدرت به زودی میاد عزیزم... همین روزا
یوجین: واقعا؟
تهیونگ: آره... حالا میخوای با پدر مادر من آشنا بشی؟
یوجین: آره....
تهیونگ اسماشونو به هم گفت... که یوجین تعظیم کرد... سارا و جیهون چنان ذوق زده شده بودن که سالها چنین حسی رو تجربه نکرده بودن...
تهیونگ هم برای دختر شیرینش قند تو دلش آب میشد... وقتی یوجین بلند شد جیهون پرسید: تو خیلی بچه ی مودبی هستی... این تعظیم رو کی یادت داده؟
یوجین: ماما تازه یادم داده... گفته به کسایی که خیلی ازم بزرگترن اینطوری سلام کنم... این کار توی کره انجام میشه...
جیهون از توضیحات کامل و حرف زدن شیرین یوجین خندش گرفت... سارا به سمت یوجین اومد و گفت: یوجین اجازه هست بغلت کنم؟
یوجین: بله اجازه هست...
سارا بغلش کرد و گفت: بیا بریم خونمونو بهت نشون بدم... کلی اسباب بازی هم داریم که بهت بدم
یوجین: آخ جون...
جیهون پیش تهیونگ موند...
دستشو رو شونه ی تهیونگ گذاشت و گفت: اون خیلی دوست داشتنیه... باورم نمیشه چنین نوه ی شیرینی داشتم و ازش بی اطلاع بودم...
تهیونگ حواسش به حرفای پدرش نبود... با صدای بم و رگه داری گفت: آبا... من... یوجینو بی اجازه آوردم اینجا... الان قطعا دارن دنبالش میگردن
جیهون: چی؟ چرا اینکارو کردی؟
تهیونگ: بزارین کار خودمو بکنم... ازم سوال نکنین... فقط اینو به اوما بگین... و اگر پلیس یا کسی اینجا اومد همه چیو انکار کنین
جیهون: یوجین چی؟ اون بچس... اگر پلیس یا مادرش بیاد اینجا میبیننش
تهیونگ: اون با من....
*********************
ا/ت توی مهدکودک کلی مدیر و مربی یوجین رو تهدید کرد و با سر و صدا نظم اونجا رو به هم ریخت... چانیول قانعش کرد که از اونجا بیرون بیاد... مینهو اطراف مهدکودک رو میگشت به امید اینکه یوجین خودش بیرون رفته باشه و پیداش کنه... ولی پیداش نشد...
وقتی ا/ت و چانیول پیشش اومدن مینهو گفت: دخترم... کمی آروم باش.... یوجین بچه ی بازیگوشیه... شاید خودش بیرون رفته و راهو بلد نباشه برگرده
ا/ت: نه نمیره... مطمئنم دزدیدنش!
چانیول: میریم پیش پلیس عزیزم... پاشو بریم
ا/ت: آره... پلیس!... بریم....
************
تهیونگ توی حیاط خونشون مشغول بازی با یوجین بود... سارا هم توی حیاط نشسته بود و بهشون نگاه میکرد... تهیونگ پاشد و گفت: من یکم خسته شدم... خودت بازی کن... دوباره میام پیشت
یوجین: باشه....
تهیونگ به سمت مادرش رفت... کنارش نشست... مادرش به تهیونگ نگاه کرد و گفت: یوجین رو که وارد خونه کردی انگار روح مرده ی این خونه زنده شد
تهیونگ: وقتی نگاش میکنم... یاد خواهرم میفتم... خیلی شبیهشه... مگه نه؟
سارا: همینطوره... مثل خودش زیباس... پر انرژی و شیرین زبونه...
پدرت گفت بی اجازه آوردیش!
تهیونگ: آره
سارا: نکنه بازم مثل قبلا مشکلی پیش بیاد!
تهیونگ: نه... نگران نباشین....
۲۰.۴k
۳۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.