My lovely mafia🍷🧸🐾 p⁴⁷
راوی « بچه ها به اون مکان رسیدند....یونگی میخواست اول با مکالمه پیش بره پس به گفته بود افراد کمکی پلیس آماده باش بودند...
یونگی « سکوت عذاب آوری بود...از ون پیاده شدیم و وارد ساختمان شدیم...داشتیم اطراف رو نگاه میکردیم که صدای آشنایی به گوشم خورد....
سوجون « به به برادر کوچولوی من...اووو چه تیمی آوردی با خودت...
یونگی « حدس میزدم توی احمق به این ماجراها یه ربطی داشته باشی...زود باش بگو جاناتان کجاست..
سوجون « او او داداش کوچولو تو که انقدر عجول نبودی...اول بذار یکم با رئیس عزیزمون باهات حرف بزنه
راوی « یونگی خواست چیزی بگه که در پشت سرش باز شد و صدای جاناتان اکو شد...
جاناتان « به بهههه دوستای عزیزمممم...چقدر دلتنگتون بودم...
یونگی « با شنیدن صدای جاناتان اونم با این همه شادابی، تعجب کرده به عقبم نگاه کردم...دوتا نگهبان پشت سرش بودن و خودشم تفنگی دستش داشت...لعنتی...تازه متوجه شدم مار تو آستینم بوده...گرگ بره نما!
هایون « همگی با دیدن جاناتان توی اون موقعیت تعجب کردیم...یعنی..یعنی رئیس سایه سیاه جاناتان بود؟! نه نه امکان نداره...
میلا « جان..جانی...چ..چیکار میکنی...خوبی؟
جاناتان « اوهه خواهر احمق من...توهم مثل این بچه های دم دار ساده ای...اشکالی نداره...بذارین یه قصه تعریف کنم...خب...مرد کشاورزی بود که زندگیشو به سختی اما با آرامش میگذروند...سعی میکرد برای خانوادش بهترین هارو تو زندگی بذاره...برای دختر دوسالش و پسر پنج سالش...و برای همسر بیمارش...بمیاری همسرش نیاز به خرج زیادی داشت اما مرد از عهدش بر نمیومد...تا اینکه یروز وقتی درحال کار نزدیکی مرز بوده اتفاقی چندین نفر رو میبینه که درحال فرارند...اون افراد با دیدن اون مرد حسابی میترسند...یه چیزی مثل حق السکوت بهش میدن...اون مرد بینوا هم بیخبر از همچی اون پول رو به زخماش میزنه تا اینکه بعد چند وقت سر و کله پلیس و سرگرد مین بزرگ پیدا میشه تا راجب اون گروه مافیایی که مرد بدوت اینکه بخواد ازشون پول گرفته، بپرسه...پلیس فکر میکنه اون مرد باهاشون همدسته...پس کسی که فرمان دستگیری رو صادر میکنه...مین هانگ هست...مین یونگی پدر تو تمام زندگی منو خواهر و مادرم رو نابود کرد...مادرم مرد...پدرم تبعید شد و هیچوقت پیدا نشد...تمام عمرم منتظر این لحظه بودم...میلا هنوزم میخوای با اینا باشی هااا!!
سوجین « اووو بالخره همچیز آشکار شد...
جیهوپ « تو...توی عوضی...
جاناتان « یونگی...تو خانواده منو نابود کردی...منم نابودت میکنم....خواهرت رو نمیگیرم چون تو بلایی سر خواهرم نیووردی...اما...
راوی « ادامه حرفشو قطع کرد و به اطرافش اشاره کرد...همون موقع دوتا غول پیکر هایون رو از پشت گرفتند...
یونگی « سکوت عذاب آوری بود...از ون پیاده شدیم و وارد ساختمان شدیم...داشتیم اطراف رو نگاه میکردیم که صدای آشنایی به گوشم خورد....
سوجون « به به برادر کوچولوی من...اووو چه تیمی آوردی با خودت...
یونگی « حدس میزدم توی احمق به این ماجراها یه ربطی داشته باشی...زود باش بگو جاناتان کجاست..
سوجون « او او داداش کوچولو تو که انقدر عجول نبودی...اول بذار یکم با رئیس عزیزمون باهات حرف بزنه
راوی « یونگی خواست چیزی بگه که در پشت سرش باز شد و صدای جاناتان اکو شد...
جاناتان « به بهههه دوستای عزیزمممم...چقدر دلتنگتون بودم...
یونگی « با شنیدن صدای جاناتان اونم با این همه شادابی، تعجب کرده به عقبم نگاه کردم...دوتا نگهبان پشت سرش بودن و خودشم تفنگی دستش داشت...لعنتی...تازه متوجه شدم مار تو آستینم بوده...گرگ بره نما!
هایون « همگی با دیدن جاناتان توی اون موقعیت تعجب کردیم...یعنی..یعنی رئیس سایه سیاه جاناتان بود؟! نه نه امکان نداره...
میلا « جان..جانی...چ..چیکار میکنی...خوبی؟
جاناتان « اوهه خواهر احمق من...توهم مثل این بچه های دم دار ساده ای...اشکالی نداره...بذارین یه قصه تعریف کنم...خب...مرد کشاورزی بود که زندگیشو به سختی اما با آرامش میگذروند...سعی میکرد برای خانوادش بهترین هارو تو زندگی بذاره...برای دختر دوسالش و پسر پنج سالش...و برای همسر بیمارش...بمیاری همسرش نیاز به خرج زیادی داشت اما مرد از عهدش بر نمیومد...تا اینکه یروز وقتی درحال کار نزدیکی مرز بوده اتفاقی چندین نفر رو میبینه که درحال فرارند...اون افراد با دیدن اون مرد حسابی میترسند...یه چیزی مثل حق السکوت بهش میدن...اون مرد بینوا هم بیخبر از همچی اون پول رو به زخماش میزنه تا اینکه بعد چند وقت سر و کله پلیس و سرگرد مین بزرگ پیدا میشه تا راجب اون گروه مافیایی که مرد بدوت اینکه بخواد ازشون پول گرفته، بپرسه...پلیس فکر میکنه اون مرد باهاشون همدسته...پس کسی که فرمان دستگیری رو صادر میکنه...مین هانگ هست...مین یونگی پدر تو تمام زندگی منو خواهر و مادرم رو نابود کرد...مادرم مرد...پدرم تبعید شد و هیچوقت پیدا نشد...تمام عمرم منتظر این لحظه بودم...میلا هنوزم میخوای با اینا باشی هااا!!
سوجین « اووو بالخره همچیز آشکار شد...
جیهوپ « تو...توی عوضی...
جاناتان « یونگی...تو خانواده منو نابود کردی...منم نابودت میکنم....خواهرت رو نمیگیرم چون تو بلایی سر خواهرم نیووردی...اما...
راوی « ادامه حرفشو قطع کرد و به اطرافش اشاره کرد...همون موقع دوتا غول پیکر هایون رو از پشت گرفتند...
۱۱۱.۵k
۰۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.