آرامش
https://wisgoon.com/osamu_1390_osamu
( خب با دستور از بچه های بالا یه سوکوکو داریم دیگه دستور از بالاست لطفاً گذارشم نکنید)
از زبان راوی: شعر ها داستان های جالبی که در یک حالت دیگر به ما گفته میشوند شاید برای بعضی از ماها جالب نباشد اما شعر های قدیمی از تمام کشورها و شاعران بزرگ برای چویا ی جوان که عاشق ادبیات و شعر بود چیز دیگری بود دنیایی که هرروز پس از کلی کار کردن در کافه و در دفتر مرکزی کشور ( مثل یکی از سازمان های دولتی برای کارآموزی رفته بود)در خانه ی کوچک خود یا توی یه کتاب خانه ی شهر واردش میشد دنیایی که چند ساعت او را از تمام سختیها نجات میداد امروز در کتابخانه نشسته بود و کتابی که مدتها منتظر ترجمه شده اش بود را با عشق و علاقه میخواند میخواست تا یه معلم بشه اما راه سختی اما چویا تمام سختیها را به جان میخرید کتابی که امروز می خواند از شاعر ایرانی بود سعدی همین طور که غرق در خواندن شده بود نگاهش به یک بیت از شعر افتاد: (( بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو))
همانطور که به جمله خیره شده بود در فکر و خیال غرق شد انگاری هیچ صدایی رو نمی شنید حتی صدای خالی شد کتاب خانه و ورود یک شخص
ناگهان دو دست روی میز قرار گرفت و یک نفر پشت چویا بود که...
- بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
چویا به خودش آمد با دیدن شخص پشت سرش سریع بلند شد و تعظیم کرد اون فرد دازای اوسامو ولیعهد کشور بود
+ سرورم خوش آمدید لطفاً بی احترامی من رو ببخشید
- چویا چند سالی هست که ندیدمت درست از زمان دبیرستان که باهم بودیم ولی تو هنوزم قد نکشیدی
+ سرورم من...( همه عقب برید که چویا داره منفجر میشه)
- خب دیگه سرت رو بالا بگیر ببینمت
چویا ایستاده
- هنوزم اون زخم رو داری
چویا با لبخند گفت
+ بله ولی انگاری رفته
نه هنوز زخم سر جاش بود دازای یاد روزی افتاد که چویا برای نجات اون با چند نفر درگیر شد و زخمی شد اون زمان تازه آشنا شده بودند
- چویا ممکن بود اتفاق بدتری برات می افتاد چرا دعوا کردی
+ چون ممکن بود که آسیب ببینی
- اما من....
+ ببین برام مهم نیست کی هستی من تا زمانی که زنده ام هر وقت تو خطر باشی نجاتت میدم
- ممنونم
+ دازای..... سرورم سرورم
-چیه
دازای به خودش اومد
+ چیزی شده سرورم
- نه چیزی نیست
چویا باز هم تعظیم کرد
+ من باید برم از اینکه شما رو دیدم خیلی خوشحال شدم اجازه هست
- باشه به سلامت
چویا سریع رفت اما دفتر خاطراتش با کتاب شعر جا موند و دازای وقتی اونها رو دید شروع کرد به خوندن آنها خاطراتی از دوران دبیرستان تا امروز
( خب با دستور از بچه های بالا یه سوکوکو داریم دیگه دستور از بالاست لطفاً گذارشم نکنید)
از زبان راوی: شعر ها داستان های جالبی که در یک حالت دیگر به ما گفته میشوند شاید برای بعضی از ماها جالب نباشد اما شعر های قدیمی از تمام کشورها و شاعران بزرگ برای چویا ی جوان که عاشق ادبیات و شعر بود چیز دیگری بود دنیایی که هرروز پس از کلی کار کردن در کافه و در دفتر مرکزی کشور ( مثل یکی از سازمان های دولتی برای کارآموزی رفته بود)در خانه ی کوچک خود یا توی یه کتاب خانه ی شهر واردش میشد دنیایی که چند ساعت او را از تمام سختیها نجات میداد امروز در کتابخانه نشسته بود و کتابی که مدتها منتظر ترجمه شده اش بود را با عشق و علاقه میخواند میخواست تا یه معلم بشه اما راه سختی اما چویا تمام سختیها را به جان میخرید کتابی که امروز می خواند از شاعر ایرانی بود سعدی همین طور که غرق در خواندن شده بود نگاهش به یک بیت از شعر افتاد: (( بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو))
همانطور که به جمله خیره شده بود در فکر و خیال غرق شد انگاری هیچ صدایی رو نمی شنید حتی صدای خالی شد کتاب خانه و ورود یک شخص
ناگهان دو دست روی میز قرار گرفت و یک نفر پشت چویا بود که...
- بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
چویا به خودش آمد با دیدن شخص پشت سرش سریع بلند شد و تعظیم کرد اون فرد دازای اوسامو ولیعهد کشور بود
+ سرورم خوش آمدید لطفاً بی احترامی من رو ببخشید
- چویا چند سالی هست که ندیدمت درست از زمان دبیرستان که باهم بودیم ولی تو هنوزم قد نکشیدی
+ سرورم من...( همه عقب برید که چویا داره منفجر میشه)
- خب دیگه سرت رو بالا بگیر ببینمت
چویا ایستاده
- هنوزم اون زخم رو داری
چویا با لبخند گفت
+ بله ولی انگاری رفته
نه هنوز زخم سر جاش بود دازای یاد روزی افتاد که چویا برای نجات اون با چند نفر درگیر شد و زخمی شد اون زمان تازه آشنا شده بودند
- چویا ممکن بود اتفاق بدتری برات می افتاد چرا دعوا کردی
+ چون ممکن بود که آسیب ببینی
- اما من....
+ ببین برام مهم نیست کی هستی من تا زمانی که زنده ام هر وقت تو خطر باشی نجاتت میدم
- ممنونم
+ دازای..... سرورم سرورم
-چیه
دازای به خودش اومد
+ چیزی شده سرورم
- نه چیزی نیست
چویا باز هم تعظیم کرد
+ من باید برم از اینکه شما رو دیدم خیلی خوشحال شدم اجازه هست
- باشه به سلامت
چویا سریع رفت اما دفتر خاطراتش با کتاب شعر جا موند و دازای وقتی اونها رو دید شروع کرد به خوندن آنها خاطراتی از دوران دبیرستان تا امروز
۷.۵k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.