پارت ۹
_______________
پارت ۹
پارت قبل رو بخونین تا یادتون بیاد موضوع چی بوده
و اینکه پارت نزاشتم تا یه مدت خیلی جوصله نوشتن رو نداشتم
____________________
جونگ کوک ویو
واقعا پشیمون بدم و قبول داشتم کارم اشتباه بود اصلا برام مهم نبود که لیا چه بلایی سرش اومده فقط میخواستم یکم ا.ت رو بترسونم حتی فکرش هم نمیکردم که ا.ت همچین کاری کنه
بالای سرش نشسته بودم به دستاش نگاه میکردم...دردناک بود دیدنش تو این شرایط...یعنی اگر از همون اولش بهش میگفتم مافیام اینجوری میشد یا نه؟... یعنی بازم ازم متنفر میشد یا پیشم میموند ؟
اون خیلی خاص بود و یکم دست و پا چلفتی..شاید از همینش خوشم اومد...اون معمولا خیلی خجالت میکشید و وقتی میخواست کسی رو بپیچونه اصلا کارش خوب نبود و رفتار بچگونش لوش میداد
باید لیا رو حسابی ادب کنم نه به خاطر تحمت به ا.ت..نه
به خاطر اینکه باعث شو ا.ت انقدر تحت فشار قرار بگیره که همچین کاری با خودش کنه...یعنی این درست بود؟
شاید دیگه بهش نیاز نداشته باشم..چرا از همون اول فکر نکردم بهش چرا بجای اینکه کاری کنم ا.ت باور کنه من اونقدرا هم وحشت ناک نیستم میخواستم کاری کنم که حسودی کنه؟
دستمو نوازش وار رو سرش کشیدم و به چشماش نگاه کردم
یه خنده روی لبام اومد...اون حتی توی جدی ترین شرایتم بامزه بود...سعی داشت طوری خودش رو جلوه بده انگار که خوابیده...ولی این زیر چشمی نگاه کردناش یا لرزیدن پلکش همه چیز رو لو میداد..
رفتم کنارش روی تخت دراز کشیدم یکم صورتش در هم جمع شد شاید ازم میترسید...وقتی به این فکر میکردم که اون از من میترسه باعث میشد قلبم از درون نابود شه.. اروم سرش رو روی دستم گزاشتم و با گرفتن گودی کمرش و کشیدنش سمت خودم اون رو کامل تو بغلم جا دادم....خودش رو یه تکون ریز داد تا کامل توی بغلم جا بشه
جوری خودشو تکون میداد انگار یه واکنش نصبت لمس من بوده...ولی نمیدونه که متوجه میشم اونم دلش برام تنگ شده بود و این باعث میشد از توی بغل بودن لذت ببره
با خودم گفتم شروع صحبت باید من باشم دیگه!
پس شروع به صحبت کردم.......
دو روزی یه پارت میزارم فقط یاد آوری کنید تا فراموش نکنم...
پارت ۹
پارت قبل رو بخونین تا یادتون بیاد موضوع چی بوده
و اینکه پارت نزاشتم تا یه مدت خیلی جوصله نوشتن رو نداشتم
____________________
جونگ کوک ویو
واقعا پشیمون بدم و قبول داشتم کارم اشتباه بود اصلا برام مهم نبود که لیا چه بلایی سرش اومده فقط میخواستم یکم ا.ت رو بترسونم حتی فکرش هم نمیکردم که ا.ت همچین کاری کنه
بالای سرش نشسته بودم به دستاش نگاه میکردم...دردناک بود دیدنش تو این شرایط...یعنی اگر از همون اولش بهش میگفتم مافیام اینجوری میشد یا نه؟... یعنی بازم ازم متنفر میشد یا پیشم میموند ؟
اون خیلی خاص بود و یکم دست و پا چلفتی..شاید از همینش خوشم اومد...اون معمولا خیلی خجالت میکشید و وقتی میخواست کسی رو بپیچونه اصلا کارش خوب نبود و رفتار بچگونش لوش میداد
باید لیا رو حسابی ادب کنم نه به خاطر تحمت به ا.ت..نه
به خاطر اینکه باعث شو ا.ت انقدر تحت فشار قرار بگیره که همچین کاری با خودش کنه...یعنی این درست بود؟
شاید دیگه بهش نیاز نداشته باشم..چرا از همون اول فکر نکردم بهش چرا بجای اینکه کاری کنم ا.ت باور کنه من اونقدرا هم وحشت ناک نیستم میخواستم کاری کنم که حسودی کنه؟
دستمو نوازش وار رو سرش کشیدم و به چشماش نگاه کردم
یه خنده روی لبام اومد...اون حتی توی جدی ترین شرایتم بامزه بود...سعی داشت طوری خودش رو جلوه بده انگار که خوابیده...ولی این زیر چشمی نگاه کردناش یا لرزیدن پلکش همه چیز رو لو میداد..
رفتم کنارش روی تخت دراز کشیدم یکم صورتش در هم جمع شد شاید ازم میترسید...وقتی به این فکر میکردم که اون از من میترسه باعث میشد قلبم از درون نابود شه.. اروم سرش رو روی دستم گزاشتم و با گرفتن گودی کمرش و کشیدنش سمت خودم اون رو کامل تو بغلم جا دادم....خودش رو یه تکون ریز داد تا کامل توی بغلم جا بشه
جوری خودشو تکون میداد انگار یه واکنش نصبت لمس من بوده...ولی نمیدونه که متوجه میشم اونم دلش برام تنگ شده بود و این باعث میشد از توی بغل بودن لذت ببره
با خودم گفتم شروع صحبت باید من باشم دیگه!
پس شروع به صحبت کردم.......
دو روزی یه پارت میزارم فقط یاد آوری کنید تا فراموش نکنم...
۱۸.۲k
۱۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.