part 12
part 12
باهم راه افتادن و خرید های لازم رو کردن و برگشتن خونه...
هه این غذا هارو آماده کرد و لباسش رو عوض کرد
جیمین هم حاضر شد و باهم منتظر موندن
خانواده جیمین اومدن و باهم شام رو خوردن و خوابیدن...
به دلیل اینکه کسی بهشون شک نکنه مجبور بودن توی یک اتاق بخوابن ولی جیمین روی مبل خوابید و هه این هم روی تخت...
فردا صبح ساعت 6
هه این صبح زودتر بیدار شد و رفت صبحانه اماده کرد...
کم کم همه بیدار شدن و شروع به خوردن کردن
- جیمین پسرم ما بعد از سالها به خاطر شما اومدیم کره شما چرا به ما سر نمیزنید؟
جیمین محتویات داخل دهانش رو جوید و گفت : چون من کار هام زیاده و هه این هم میره سرکار و وقت نداریم بیام.
مادر جیمین روشو کرد طرف هه این و گفت : عزیزم هنوز به فکر بچه دار شدن نیستین؟
هه این بدون اینکه چیزی از غذای داخل دهاتش رو قورت بده جواب داد : منظورتون اینه خیلی دیر شده؟
- درسته الان شما حدوده دوسال میشه باهم ازدواج کردید.
- ولی مادرجان دلیل نمیشه که خیلی زود بچه بدنیا بیارم.
- درسته ولی اینو اول ازدواجتون گفتم که اگه بچه دار نشین باید طلاق بگیرین.
جیمین که عصبانی شده بود محکم دستشو رو میز کوبید و غرید : فکر میکنید با طلاق گرفتن من همه چی درست میشه؟ من زنم رو دوست دارم و قرارم نیست ازش جدا شم.
- ولی پسرم بنظرت ادامه زندگی با این زن ارزش داره؟
- اره داره مامان خیلی هم ارزش داره لطفا شما هم تموم کنید و به خوردن غذاتون ادامه بدید.
هه این که تا الان سکوت کرده بود، گفت : اگه پسرتون با طلاق گرفتن خوشبخت میشه پس منم مشکلی ندارم. من حاضرم شوهرم خوشبخت بشه.
جیمین بلند شد و رفت سمت هه این و گفت :چی داری میگی؟ فکر میکنی اینجوری همه چی درست میشه؟
هه این لبخندی زد و بلند شد و جیمین رو در آغوش گرفت و با بغض گفت : خانوادت صلاحتو بهتر میدونن.
و ازش جدا شد و رفت تو اتاق...
بعد از مدت ها گزاشتم
چون شما گفتین زوده اینجوری کردم چون هرچی فکر کردم رابطشون خوب شده پس تنها راه طلاقه
حالا خوب شده؟ اگه خوب شده قراره تا مدتی بهم نرسن گفته باشم
باهم راه افتادن و خرید های لازم رو کردن و برگشتن خونه...
هه این غذا هارو آماده کرد و لباسش رو عوض کرد
جیمین هم حاضر شد و باهم منتظر موندن
خانواده جیمین اومدن و باهم شام رو خوردن و خوابیدن...
به دلیل اینکه کسی بهشون شک نکنه مجبور بودن توی یک اتاق بخوابن ولی جیمین روی مبل خوابید و هه این هم روی تخت...
فردا صبح ساعت 6
هه این صبح زودتر بیدار شد و رفت صبحانه اماده کرد...
کم کم همه بیدار شدن و شروع به خوردن کردن
- جیمین پسرم ما بعد از سالها به خاطر شما اومدیم کره شما چرا به ما سر نمیزنید؟
جیمین محتویات داخل دهانش رو جوید و گفت : چون من کار هام زیاده و هه این هم میره سرکار و وقت نداریم بیام.
مادر جیمین روشو کرد طرف هه این و گفت : عزیزم هنوز به فکر بچه دار شدن نیستین؟
هه این بدون اینکه چیزی از غذای داخل دهاتش رو قورت بده جواب داد : منظورتون اینه خیلی دیر شده؟
- درسته الان شما حدوده دوسال میشه باهم ازدواج کردید.
- ولی مادرجان دلیل نمیشه که خیلی زود بچه بدنیا بیارم.
- درسته ولی اینو اول ازدواجتون گفتم که اگه بچه دار نشین باید طلاق بگیرین.
جیمین که عصبانی شده بود محکم دستشو رو میز کوبید و غرید : فکر میکنید با طلاق گرفتن من همه چی درست میشه؟ من زنم رو دوست دارم و قرارم نیست ازش جدا شم.
- ولی پسرم بنظرت ادامه زندگی با این زن ارزش داره؟
- اره داره مامان خیلی هم ارزش داره لطفا شما هم تموم کنید و به خوردن غذاتون ادامه بدید.
هه این که تا الان سکوت کرده بود، گفت : اگه پسرتون با طلاق گرفتن خوشبخت میشه پس منم مشکلی ندارم. من حاضرم شوهرم خوشبخت بشه.
جیمین بلند شد و رفت سمت هه این و گفت :چی داری میگی؟ فکر میکنی اینجوری همه چی درست میشه؟
هه این لبخندی زد و بلند شد و جیمین رو در آغوش گرفت و با بغض گفت : خانوادت صلاحتو بهتر میدونن.
و ازش جدا شد و رفت تو اتاق...
بعد از مدت ها گزاشتم
چون شما گفتین زوده اینجوری کردم چون هرچی فکر کردم رابطشون خوب شده پس تنها راه طلاقه
حالا خوب شده؟ اگه خوب شده قراره تا مدتی بهم نرسن گفته باشم
۹۵۱
۱۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.