پارت هشتم افول ستاره
چهره اش زيادی زيبا و پاک بود و پوست شيری رنگش كه حالا رنگ پريده تر از هميشه بود
، به اين زيبايی می افزود...
لب های قلوه ای و بينی كوچيک...
خدا برای خلق اين اثر حسابی وقت صرف كرده بود و اينو تهيونگ بيشتر از هر كس ديگه
ميدونست اون چه قدر به مخلوقاتش اهميت ميده.
ازش خواسته بودن تا خودش رو يه انسان معرفی كنه ، اما وی انسان نبود...
نمی تونست به پسرک رو به روش دروغ بگه چون وجودش از جنس صداقت بود...
در نتيجه از كالبد يه دانشجوی خرخون و شاد به كالبد واقعی خودش برگشت...
به همون اندازه سرد و تاريک...
سمت صندلی چرخ داری كه كنار تخت پسرک قرار داشت رفت و بدون هيچ حرفی روش
نشست...
نمی دونست چه طور با اون پسر ارتباط برقرار كنه...هر روشی هم كه بلد بود برای پسر
ساكت و خجالتی رو به روش مناسب نميديد!
در حالی كه با خودش در جنگ بود تا چه طور با پسرک حرف بزنه ، صدای دلنشين جانگ
كوک تو گوش هاش اكو شد:از آشنایی باهات خوشبختم تهیونگ...
لبخند درخشانی به چشم های سرد مقابلش زد و با دراز كردن دستش سمت مرد منتظر بهش
خيره شد تا متقابلا دستش رو بگيره...اما با گذر چند لحظه اين اتفاق نيوفتاد...
لب های قلوه ای و بينی كوچيک...
خدا برای خلق اين اثر حسابی وقت صرف كرده بود و اينو تهيونگ بيشتر از هر كس ديگه
ميدونست اون چه قدر به مخلوقاتش اهميت ميده.
ازش خواسته بودن تا خودش رو يه انسان معرفی كنه ، اما وی انسان نبود...
نمی تونست به پسرک رو به روش دروغ بگه چون وجودش از جنس صداقت بود...
در نتيجه از كالبد يه دانشجوی خرخون و شاد به كالبد واقعی خودش برگشت...
به همون اندازه سرد و تاريک...
سمت صندلی چرخ داری كه كنار تخت پسرک قرار داشت رفت و بدون هيچ حرفی روش
نشست...
نمی دونست چه طور با اون پسر ارتباط برقرار كنه...هر روشی هم كه بلد بود برای پسر
ساكت و خجالتی رو به روش مناسب نميديد!
در حالی كه با خودش در جنگ بود تا چه طور با پسرک حرف بزنه ، صدای دلنشين جانگ
كوک تو گوش هاش اكو شد:از آشنایی باهات خوشبختم تهیونگ...
لبخند درخشانی به چشم های سرد مقابلش زد و با دراز كردن دستش سمت مرد منتظر بهش
خيره شد تا متقابلا دستش رو بگيره...اما با گذر چند لحظه اين اتفاق نيوفتاد...
۶.۳k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.