کوک من p29
و ناگهان
ات ویو
وام لیز خورد و یهو از پشت افتادم زمین چشمامو بستم
.
.
دیدم یه دست پشت کمرم ظاهر شد چشمامو باز کردم و اون ....اون ....اون کوک بود
با هم چشم تو چشم شدیم
تو چشماش میشد یه دنیا رو دید
تو همون حالت مونده بودم و تو چشماش نگاه کرده بودم
محو چشماش شده بودم میخواستم همیشه به چشماش نگاه کنم
ولی یهو به خودم اومدم و خودمو صاف کردم و خدارو شکر سینی توی دستم سالم بود و نریخته بود
کوک: از این به بعد باید بیشتر مواظب باشی
ات: ب..باشه مرسی
با هم رفتیم بالا و من سینی رو گذاشتم رو میز ، کوک هم رفت سمت منقل و بعدش وی اومد بالا و پلاستیک زغال رو داد به کوک ، میا هم پشت سر وی اومد و توی دستش پلاستیک سوجو بود
میا اومد سمت من و پلاستیک سوجو رو گذاشت روی میز و نشست سر میز و من هم رو به روش نشستم
ات: میا
میا: بله
ات: منم میخوام سوجو بخورم 🥺
میا: آخه...
ات: آخه نداره کوک رو راضی کن
میا: من که نمیتونم کوک رو راضی کنم
ات:تو نه وی راضی کنه
میا: امممممم.... باشه
میا: وی(نسبتا بلند)
وی: جونم
میا: بیا اینجا
وی اومد
وی: بله
میا: میتونی کوک رو راضی کنی که ات یکم سوجو بخوره ؟
وی: من تلاشم رو میکنم ولی فکر نکنم راضی بشه
میا: مرسی
وی رفت
وی: جونگ کوک
کوک: بله
وی: امممم خب ات خیلی دلش سوجو میخواد و گناه داره
کوک: خب؟
وی: خب بزار یه بطری بخوره
کوک: نه
وی: آخه
کوک: نه
وی: باشه
وی با سر به میا نشونه داد که کوک گفت نه
میا: ات
ات: بله
میا: گفت نه
ات: میدونستم راضی نمیشه
میا: اشکال نداره
ات:(چهره ی ناراحت)
به زبان نویسنده 🤍
چون گوشت ها توی سینی بودن کوک اومد سمتشون و با چهره ی ات روبرو شد دید که خیلی ناراحته ولی اهمیت نداد و بشقاب گوشت هارو برداشت و رفت
۵دقیقه بعد کوک و وی اومدن با بشقاب پر گوشت پخته
ات هنوز ناراحت بود
کوک رفت نشست بغل ات و وی هم رفت بغل میا نشست
شروع کردن به خوردن
میا:خیلی خوشمزه شده(با دهن پر)
ات:(با چهره ی ناراحت)
کوک: ات
ات: بله
کوک:چت شده
ات: چم شده؟خوبه بخاطر تو نمیتونم مشروب بخورم نمیتونم حس ترس داشته باشم نمیتونم وو هامو رنگ کنم نمیتونم خیلی کار ها انجام بدم ، کار هایی که دلم میخواست
کوک: خب بخور
ات: چی؟(با تعجب)
کوک: اگه انقدر اذیت میشی خب سوجو بخور من فقط برا احتیاط گفتم
ات:واقعا(با ذوق)
کوک: اره
میا:خب حالا وقت چیه؟
ات: سوجووووووووو
میا ۴ تا بطری سوجو رو در آورد و گذاشت رو میز و همه با حرکت های خودشون در یدونه بطری رو باز کردن و برا خودشون پیکشونو پر کردن و زدن به سلامتی و خوردن
۱۰ دقیقه بعد
ات: میا چند تا دیگه بطری مونده(حالت مست)
میا: هیچی
وی: میا من خوابم میاد
میا : بیا بریم بخوابیم
ات و کوک: با هم میخوابین؟(با تعجب)
وی و میا : اره
وی: بریم
میا: اره
میا و وی بلند شدن و با هم رفتن پایین
کوک و ات تنها موندم و در حال خوردن گوشت بودن
کوک: ات(یکم مست)
ات: بله(مست خدا دادی😂)
کوک: بیا ما هم بریم پایین
ات: باشه
گوشت ها تموم شد
ات: خب حالا بریم
کوک : باشه
کوک و ات رفتن پایین
به زبان نویسنده 🤍
کوک و ات با هم اومدن پایین و رسیدن و ات گفت
ات: من برم دستشویی
کوک: باشه
ات حرکت کرد و رفت سمت دستشویی و کوک هم پشت سرش میرفت
ات: تو چرا پشت سرم میای
کوک: من پشت سر تو نمیام
ات رسید به دستشویی و در رو باز کرد و رفت تو ولی تا خواست در رو بلنده کوک پاش رو بای در گذاشت و نذاشت در بسته بشه
کوک: تنهایی میخوای بری؟
................
ادامه دارد☁️🤍
من خودم سر این تیکه کوک که گفت تنهایی میخوای بری پاره شدم😭😂
ات ویو
وام لیز خورد و یهو از پشت افتادم زمین چشمامو بستم
.
.
دیدم یه دست پشت کمرم ظاهر شد چشمامو باز کردم و اون ....اون ....اون کوک بود
با هم چشم تو چشم شدیم
تو چشماش میشد یه دنیا رو دید
تو همون حالت مونده بودم و تو چشماش نگاه کرده بودم
محو چشماش شده بودم میخواستم همیشه به چشماش نگاه کنم
ولی یهو به خودم اومدم و خودمو صاف کردم و خدارو شکر سینی توی دستم سالم بود و نریخته بود
کوک: از این به بعد باید بیشتر مواظب باشی
ات: ب..باشه مرسی
با هم رفتیم بالا و من سینی رو گذاشتم رو میز ، کوک هم رفت سمت منقل و بعدش وی اومد بالا و پلاستیک زغال رو داد به کوک ، میا هم پشت سر وی اومد و توی دستش پلاستیک سوجو بود
میا اومد سمت من و پلاستیک سوجو رو گذاشت روی میز و نشست سر میز و من هم رو به روش نشستم
ات: میا
میا: بله
ات: منم میخوام سوجو بخورم 🥺
میا: آخه...
ات: آخه نداره کوک رو راضی کن
میا: من که نمیتونم کوک رو راضی کنم
ات:تو نه وی راضی کنه
میا: امممممم.... باشه
میا: وی(نسبتا بلند)
وی: جونم
میا: بیا اینجا
وی اومد
وی: بله
میا: میتونی کوک رو راضی کنی که ات یکم سوجو بخوره ؟
وی: من تلاشم رو میکنم ولی فکر نکنم راضی بشه
میا: مرسی
وی رفت
وی: جونگ کوک
کوک: بله
وی: امممم خب ات خیلی دلش سوجو میخواد و گناه داره
کوک: خب؟
وی: خب بزار یه بطری بخوره
کوک: نه
وی: آخه
کوک: نه
وی: باشه
وی با سر به میا نشونه داد که کوک گفت نه
میا: ات
ات: بله
میا: گفت نه
ات: میدونستم راضی نمیشه
میا: اشکال نداره
ات:(چهره ی ناراحت)
به زبان نویسنده 🤍
چون گوشت ها توی سینی بودن کوک اومد سمتشون و با چهره ی ات روبرو شد دید که خیلی ناراحته ولی اهمیت نداد و بشقاب گوشت هارو برداشت و رفت
۵دقیقه بعد کوک و وی اومدن با بشقاب پر گوشت پخته
ات هنوز ناراحت بود
کوک رفت نشست بغل ات و وی هم رفت بغل میا نشست
شروع کردن به خوردن
میا:خیلی خوشمزه شده(با دهن پر)
ات:(با چهره ی ناراحت)
کوک: ات
ات: بله
کوک:چت شده
ات: چم شده؟خوبه بخاطر تو نمیتونم مشروب بخورم نمیتونم حس ترس داشته باشم نمیتونم وو هامو رنگ کنم نمیتونم خیلی کار ها انجام بدم ، کار هایی که دلم میخواست
کوک: خب بخور
ات: چی؟(با تعجب)
کوک: اگه انقدر اذیت میشی خب سوجو بخور من فقط برا احتیاط گفتم
ات:واقعا(با ذوق)
کوک: اره
میا:خب حالا وقت چیه؟
ات: سوجووووووووو
میا ۴ تا بطری سوجو رو در آورد و گذاشت رو میز و همه با حرکت های خودشون در یدونه بطری رو باز کردن و برا خودشون پیکشونو پر کردن و زدن به سلامتی و خوردن
۱۰ دقیقه بعد
ات: میا چند تا دیگه بطری مونده(حالت مست)
میا: هیچی
وی: میا من خوابم میاد
میا : بیا بریم بخوابیم
ات و کوک: با هم میخوابین؟(با تعجب)
وی و میا : اره
وی: بریم
میا: اره
میا و وی بلند شدن و با هم رفتن پایین
کوک و ات تنها موندم و در حال خوردن گوشت بودن
کوک: ات(یکم مست)
ات: بله(مست خدا دادی😂)
کوک: بیا ما هم بریم پایین
ات: باشه
گوشت ها تموم شد
ات: خب حالا بریم
کوک : باشه
کوک و ات رفتن پایین
به زبان نویسنده 🤍
کوک و ات با هم اومدن پایین و رسیدن و ات گفت
ات: من برم دستشویی
کوک: باشه
ات حرکت کرد و رفت سمت دستشویی و کوک هم پشت سرش میرفت
ات: تو چرا پشت سرم میای
کوک: من پشت سر تو نمیام
ات رسید به دستشویی و در رو باز کرد و رفت تو ولی تا خواست در رو بلنده کوک پاش رو بای در گذاشت و نذاشت در بسته بشه
کوک: تنهایی میخوای بری؟
................
ادامه دارد☁️🤍
من خودم سر این تیکه کوک که گفت تنهایی میخوای بری پاره شدم😭😂
۳.۶k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.