فیک ۴٨
.........
هانول
دو هفته گذشت و من فقط یه بار جانگکوک رو دیدم راستش یه خورده ناراحتم برای اینکه پدر بزرگشو از دست داده
حقم داره
تو این چند روز حالم خوب نبود همش احساس سردرد میکردم عجیب بود
نگاهی به ساعت کردم ساعت ١١:٢٣دقیقه صبح بود
سعی کردم از فکر بیام بیرون
بلند شدم یه لباس بلند از کمد برداشتم راستش دلم برای هانا تنگ شده بود دختره خوبی بود
خودمو برانداز کردم خوب شده بود هوا خیلی خوب شده بود
از اتاق اومدم بیرون به سمت آشپزخونه رفتم
وقتی رسیدم رو به خدمتکار کردمو گفتم
هانول:غذا کی آماده میشه
خدا:خانم ساعت نیم ساعت دیگه وقت ناهار هس اگر خیلی گرسنه هستید میتونم همین الان غذا رو آماده کنم
هانول:اره خیلی گشنمه
بنده
هانول نزاشت که خدمتکار حرفی بزنه به سمت میز غذاخوری رفت رفت و یکی از صندلی هارو عقب کشید و نشست
منتظر موند تا غذا حاضر بشه
کمی بعد خدمتکار میزو آماده کرد هانور شروع کرد به خوردن در هینه خوردن صدای باز شدنه در اومد
روی به خدمتکار کرد و گفت
هانول :مهمون داشتیم؟؟
خد:خیر
خانما اهمیت نداد و شروع کرد به خوردن
که با صدای آشنایی غذا پرید داخل گلوش
کوک:ب*یب*ی گرل بدونه من شروع کردی ؟؟؟
سریع هانول برگشت نگاهی به کوک کرد و از جایش بلند شد
هانول: شد چشده به اینجا اومدی اقای جئون
کوک:یعنی میگی نمیتونم داخل خونه خودم باشم
هانول : منظور این نبود
هانول
دو هفته گذشت و من فقط یه بار جانگکوک رو دیدم راستش یه خورده ناراحتم برای اینکه پدر بزرگشو از دست داده
حقم داره
تو این چند روز حالم خوب نبود همش احساس سردرد میکردم عجیب بود
نگاهی به ساعت کردم ساعت ١١:٢٣دقیقه صبح بود
سعی کردم از فکر بیام بیرون
بلند شدم یه لباس بلند از کمد برداشتم راستش دلم برای هانا تنگ شده بود دختره خوبی بود
خودمو برانداز کردم خوب شده بود هوا خیلی خوب شده بود
از اتاق اومدم بیرون به سمت آشپزخونه رفتم
وقتی رسیدم رو به خدمتکار کردمو گفتم
هانول:غذا کی آماده میشه
خدا:خانم ساعت نیم ساعت دیگه وقت ناهار هس اگر خیلی گرسنه هستید میتونم همین الان غذا رو آماده کنم
هانول:اره خیلی گشنمه
بنده
هانول نزاشت که خدمتکار حرفی بزنه به سمت میز غذاخوری رفت رفت و یکی از صندلی هارو عقب کشید و نشست
منتظر موند تا غذا حاضر بشه
کمی بعد خدمتکار میزو آماده کرد هانور شروع کرد به خوردن در هینه خوردن صدای باز شدنه در اومد
روی به خدمتکار کرد و گفت
هانول :مهمون داشتیم؟؟
خد:خیر
خانما اهمیت نداد و شروع کرد به خوردن
که با صدای آشنایی غذا پرید داخل گلوش
کوک:ب*یب*ی گرل بدونه من شروع کردی ؟؟؟
سریع هانول برگشت نگاهی به کوک کرد و از جایش بلند شد
هانول: شد چشده به اینجا اومدی اقای جئون
کوک:یعنی میگی نمیتونم داخل خونه خودم باشم
هانول : منظور این نبود
۱۶.۷k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.