شاهزاده اهریمن پارت 32
#شاهزاده_اهریمن_پارت_32
پا تند کردم سمت سالن، همین ک رسیدم چشام داشت عین توپ میوفتاد جلو پام.
+: ویهـــــان؟
خیلی آروم لیوانش رو گذاشت رو میز، نگام کرد
ویهان: منتظرت بودم.
همچین نشسته بود انگار ب قول نیما شاهزاده عربستانه.
+: تو اینجا چیکار میکنی؟اصلا چجوری خونه مارو پیدا کردی؟.. از جاش بلند شد
×: باید حرف بزنیم.
این از اول اینطوری بود یا جدیدا این طوری شده؟حرکات و حرف زدنش در عین آروم بودن صلابت خاصی داشت. از اینکه میدم خانوادم مخصوصا عمه خانوم و اون دوتا عفریته این جوری نگاش میکنن بدم اومد. رفتم جلو فالودهارو انداختم بغل آنا دست ویهانو گرفتم
+: میریم اتاق من اونجا صحبت میکینم.. درو باز کردم کشیدمش تو درو بستم چشامو روهم گذاشتم ی نفس عمیق کشیدم
×: نمیخوای دستمو ول کنی.
دستشو ول کردم سرمو گرفتم بالا تو چشاش زل زدم
+: چرا اومدی اینجا؟
رو پاشینه پاش چرخید ی نگاه ب اتاق انداخت
×: اتاق کوچیک اما قشنگی داری.
+: الان اومدی درباره اتاق من نظر بدی؟ اصلا چجوری خونه مارو پیدا کردی؟
رو تخت نشست
×: پیدا کردن خونه تون کار سختی نبود صبح ک تا خیابون اصلی رسوندمت بقیش هم کاری نداشت با چندتا پرسوجو راحت پیداش کردم. راستی اینم داروهات. فراموش کردی ببری.
چندتا قرص و پماد از تو جیبش دراورد.
+: اینهمه راهو اومدی همینو بهم بدی؟ اینارو تو مدرسه هم میتونستی بهم تحویل بدی.
با ناخن شستش یکم گوشه ابروشو خاروندن، فکر کنم تیک داره چون از صبح دیدم چندبار اینکارو کرد.
×: راستش درباره ی موضوع دیگه میخواستم باهات حرف بزنم.
+: راجب چی؟
×: درباره اتفاقی ک برات افتاده، با خبرای ک من شنیدم اونا قرار نیست ب راحتی بیخیالت بشن.
×: هـــوف.. حتی فکر کردن بهش حالمو خراب میکنه.
رفتم کنارش نشستم.
+: میدونم ک قرار نیست حالا حالاها بیخالم بشن اما خب کاری هم از دستم برنمیاد پس فقط باید مقاومت کنم، من خیلی برای رسیدن ب اهدافم زحمت کشیدم دلم نمیخواد آرزوهام سرگرمی چند ساعته چندتا بچه دبیرستانی بشه.
×: میتونی روم حساب کنی.
+: جااااان؟؟
×: مگه نگفتی دوست زوریتم پس میتونی روم حساب کنی. ببین ارمیا من نمیدونم رفاقت یعنی چی چون تاحالا هیچ دوستی نداشتم چیزیم ازت نمیخوام خودت دیدی ک همه چی دارم پس فکر نکن ک قراره ازت سواستفاده کنم ولی میخوام اینو باهات تجربه کنم این ب نفع توهم هست چون اونا بفهمن دوست منی دیگه جرعت نزدیک شدن بهت رو ندارن در ضمن اگه قرار باشه رفاقتی هم باشه بهتره دوطرفه باشه ن زوری.
بعد دستش رو گرفت سمتم
×: رفیقیم؟
با دهن باز شده داشتم نگاش میکردم، بخدا این ی چی زده وگرنه ویهانو این حرفا؟ ی حسی داشتم حس میکردم از حرفاش ی منظوری داره ن اینکه بد باشه ولی باعث شد ی ترسی بیوفته ته دلم.
×: چی شد؟ اگه دوست نداری من اجبارت نمیکنم چ قبول کنی چ ن سر اکیپ رایان کمکت میکنم از دستشون خلاصشی.
+: من اگه قبول کنم برا این نیست ک بخوام از موقعیتی ک داری سواستفاده کنم فقط و فقط بخاطر خودته ن چیز دیگه.
×: خب پس قبوله؟
مردد ب دستش نگاه کردم،پووف، هرچه باداباد یا آخرش بگایه یا دلخوشی دستمو سمتش گرفتم
+: رفیقم..
اونم دستمو محکم فشورد
×: رفیقیم...
پا تند کردم سمت سالن، همین ک رسیدم چشام داشت عین توپ میوفتاد جلو پام.
+: ویهـــــان؟
خیلی آروم لیوانش رو گذاشت رو میز، نگام کرد
ویهان: منتظرت بودم.
همچین نشسته بود انگار ب قول نیما شاهزاده عربستانه.
+: تو اینجا چیکار میکنی؟اصلا چجوری خونه مارو پیدا کردی؟.. از جاش بلند شد
×: باید حرف بزنیم.
این از اول اینطوری بود یا جدیدا این طوری شده؟حرکات و حرف زدنش در عین آروم بودن صلابت خاصی داشت. از اینکه میدم خانوادم مخصوصا عمه خانوم و اون دوتا عفریته این جوری نگاش میکنن بدم اومد. رفتم جلو فالودهارو انداختم بغل آنا دست ویهانو گرفتم
+: میریم اتاق من اونجا صحبت میکینم.. درو باز کردم کشیدمش تو درو بستم چشامو روهم گذاشتم ی نفس عمیق کشیدم
×: نمیخوای دستمو ول کنی.
دستشو ول کردم سرمو گرفتم بالا تو چشاش زل زدم
+: چرا اومدی اینجا؟
رو پاشینه پاش چرخید ی نگاه ب اتاق انداخت
×: اتاق کوچیک اما قشنگی داری.
+: الان اومدی درباره اتاق من نظر بدی؟ اصلا چجوری خونه مارو پیدا کردی؟
رو تخت نشست
×: پیدا کردن خونه تون کار سختی نبود صبح ک تا خیابون اصلی رسوندمت بقیش هم کاری نداشت با چندتا پرسوجو راحت پیداش کردم. راستی اینم داروهات. فراموش کردی ببری.
چندتا قرص و پماد از تو جیبش دراورد.
+: اینهمه راهو اومدی همینو بهم بدی؟ اینارو تو مدرسه هم میتونستی بهم تحویل بدی.
با ناخن شستش یکم گوشه ابروشو خاروندن، فکر کنم تیک داره چون از صبح دیدم چندبار اینکارو کرد.
×: راستش درباره ی موضوع دیگه میخواستم باهات حرف بزنم.
+: راجب چی؟
×: درباره اتفاقی ک برات افتاده، با خبرای ک من شنیدم اونا قرار نیست ب راحتی بیخیالت بشن.
×: هـــوف.. حتی فکر کردن بهش حالمو خراب میکنه.
رفتم کنارش نشستم.
+: میدونم ک قرار نیست حالا حالاها بیخالم بشن اما خب کاری هم از دستم برنمیاد پس فقط باید مقاومت کنم، من خیلی برای رسیدن ب اهدافم زحمت کشیدم دلم نمیخواد آرزوهام سرگرمی چند ساعته چندتا بچه دبیرستانی بشه.
×: میتونی روم حساب کنی.
+: جااااان؟؟
×: مگه نگفتی دوست زوریتم پس میتونی روم حساب کنی. ببین ارمیا من نمیدونم رفاقت یعنی چی چون تاحالا هیچ دوستی نداشتم چیزیم ازت نمیخوام خودت دیدی ک همه چی دارم پس فکر نکن ک قراره ازت سواستفاده کنم ولی میخوام اینو باهات تجربه کنم این ب نفع توهم هست چون اونا بفهمن دوست منی دیگه جرعت نزدیک شدن بهت رو ندارن در ضمن اگه قرار باشه رفاقتی هم باشه بهتره دوطرفه باشه ن زوری.
بعد دستش رو گرفت سمتم
×: رفیقیم؟
با دهن باز شده داشتم نگاش میکردم، بخدا این ی چی زده وگرنه ویهانو این حرفا؟ ی حسی داشتم حس میکردم از حرفاش ی منظوری داره ن اینکه بد باشه ولی باعث شد ی ترسی بیوفته ته دلم.
×: چی شد؟ اگه دوست نداری من اجبارت نمیکنم چ قبول کنی چ ن سر اکیپ رایان کمکت میکنم از دستشون خلاصشی.
+: من اگه قبول کنم برا این نیست ک بخوام از موقعیتی ک داری سواستفاده کنم فقط و فقط بخاطر خودته ن چیز دیگه.
×: خب پس قبوله؟
مردد ب دستش نگاه کردم،پووف، هرچه باداباد یا آخرش بگایه یا دلخوشی دستمو سمتش گرفتم
+: رفیقم..
اونم دستمو محکم فشورد
×: رفیقیم...
۵.۲k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.