وانشات کوکی پارت ۱۵
چشمام تار میدید...ولی رنگ قرمز و که بال سرم بودو میتونستم
تشخیص بدم...یکم چشمامو مالیدم که دیدم واضح شد
جیمین:صبح بخیر !
بلند شدمو به کنارم نگاه کردم... بیون یانگ اون ته جیمین کنارم و
دخترای دیگم کنار من
+صبح بخیر!
با بلند شدن هه جی کنارم یهو داد زدمو عقب کشیدم...
+فک کنم دیشب باید صورتتو میشستی!
گوشیشو که کنار بود باز کردو به خودش نگاه کرد... با خجالت بلند
شدو رفت...
+یکی از فواید ارایش نکردن همینه!
*فک نکنم دیگه نتونه تو صورتمون نگاه کنه!
دوتایی زدیم زیر خنده و از چادر بیرون رفتیم
امروز از وقتی بیدار شدیم بازی کردیمو ورزش کردیم...مربی
اومد طرفمون و همه رو با سوتش حواس جمع کرد
*خب امروز یه بازی براتون درنظر گرفتیم...یه سری پرچم
وکارتای مربوط بهش تو قسمت ها مختلف جنگل پخش
شدن...گروهی باید دنبالشون بگردین هر کسی نتونه حداقل5تا
کارت پیدا کنه از اردو بعدی محرومه پس تالش کنین! تا پنج دقیقه
همه اماده بشن!
نگاهی به جونگ کوک انداختم...وقتی منو دید بدون هیچ مکثی
خیلی خنثی نگاهشو ازم گرفت...
چشه؟یه روز به خاطرم دعوا میکنه...یه روز برام چشم غره
میره... ایش !
لباسامو داشتم مرتب میکردم که بیون یانگ دستشو پشت کمرم
گذاشتو درگوشم گفت:بیا سعی کنیم از اردوی بعدی محروم نشیم...
اروم در گوشش گفتم:دستتو برمیداری یا بشکنمش!؟
نگاه خیره ای رو حس کردمو با جونگ کوک مواجه شدم...رومو
ازش برگردوندم که دستای بیون یانگ دورم سفت تر شد
با همون صدای اروم ادامه دادم:میخوای دستتو تو ناکجا ابادت
فروکنم تا دیگه نتونی در بیاری؟
خندیده گفت:میخوای نا کجا ابادمو ببینی! ؟
پامو محکم رو پاش انداختمو کل وزنمو انداختم روی همون
پام...اخش که درومد ولش کردمو جلوتر دست هه جیو گرفتمو راه
افتادیم...جونگ کوک جلومون با فاصله تقریبا زیادی راه میرفت و
با دخترای هم گروهش میخندید...
+ایشش حال خوبه تو دانشگاه محل سگ به هیشکی نمیده..هر هر
کر کر
ادامه داره......
تشخیص بدم...یکم چشمامو مالیدم که دیدم واضح شد
جیمین:صبح بخیر !
بلند شدمو به کنارم نگاه کردم... بیون یانگ اون ته جیمین کنارم و
دخترای دیگم کنار من
+صبح بخیر!
با بلند شدن هه جی کنارم یهو داد زدمو عقب کشیدم...
+فک کنم دیشب باید صورتتو میشستی!
گوشیشو که کنار بود باز کردو به خودش نگاه کرد... با خجالت بلند
شدو رفت...
+یکی از فواید ارایش نکردن همینه!
*فک نکنم دیگه نتونه تو صورتمون نگاه کنه!
دوتایی زدیم زیر خنده و از چادر بیرون رفتیم
امروز از وقتی بیدار شدیم بازی کردیمو ورزش کردیم...مربی
اومد طرفمون و همه رو با سوتش حواس جمع کرد
*خب امروز یه بازی براتون درنظر گرفتیم...یه سری پرچم
وکارتای مربوط بهش تو قسمت ها مختلف جنگل پخش
شدن...گروهی باید دنبالشون بگردین هر کسی نتونه حداقل5تا
کارت پیدا کنه از اردو بعدی محرومه پس تالش کنین! تا پنج دقیقه
همه اماده بشن!
نگاهی به جونگ کوک انداختم...وقتی منو دید بدون هیچ مکثی
خیلی خنثی نگاهشو ازم گرفت...
چشه؟یه روز به خاطرم دعوا میکنه...یه روز برام چشم غره
میره... ایش !
لباسامو داشتم مرتب میکردم که بیون یانگ دستشو پشت کمرم
گذاشتو درگوشم گفت:بیا سعی کنیم از اردوی بعدی محروم نشیم...
اروم در گوشش گفتم:دستتو برمیداری یا بشکنمش!؟
نگاه خیره ای رو حس کردمو با جونگ کوک مواجه شدم...رومو
ازش برگردوندم که دستای بیون یانگ دورم سفت تر شد
با همون صدای اروم ادامه دادم:میخوای دستتو تو ناکجا ابادت
فروکنم تا دیگه نتونی در بیاری؟
خندیده گفت:میخوای نا کجا ابادمو ببینی! ؟
پامو محکم رو پاش انداختمو کل وزنمو انداختم روی همون
پام...اخش که درومد ولش کردمو جلوتر دست هه جیو گرفتمو راه
افتادیم...جونگ کوک جلومون با فاصله تقریبا زیادی راه میرفت و
با دخترای هم گروهش میخندید...
+ایشش حال خوبه تو دانشگاه محل سگ به هیشکی نمیده..هر هر
کر کر
ادامه داره......
۴۲.۴k
۰۱ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.