fake: my crazy love part 19 🪷💮
ویو کوک
لیسا از پله ها آمد پایین برنگشم نگاش کنم که امد سمتم گفت : بده من ببینم
گفتم: نمیخواد
+گفتم بده من
دادم بهش دیدم رفت رو پنجه ی پاش که هم قدم شد دستشو برد پشت گردم کروات رو بست موقع بستن داشتم بهش نگاه میکردم با اینکه رو مخ بود ولی خیلی خوشگل بود
+تموم شد بریم
_ تو که گفتی بلد نیستی
+رفتم یاد گرفتم حالا بیا بریم ... داره دیرمون میشه
_یه نیش خند زدم گفتم باشه که لیسا رفت جلو من هنوز سر جام بودم که دیدم آمد دستمو گرفت و برد سمت ماشین
راننده:ارباب کجا برم
_برو به مهمونی
با لیسا صندلی عقب نشسته بودیم که دیدم سرشو گرفته
_چته
+درست حرف بزن
_باشه مشکلت چیه زن قشنگم(با حالت مسخره )
+کوک واقعا حال ندارم سرم درد میکنه پس اذیت نکن
_ باشه بابا
رسیدیم مهمونی
زمان حال :
همه داشتن راجبمون حرف میزدن لیسا هم از بغل من جوم نمیخورد که صدای آهنگ آمد همه شروع کردن به رقصیدن منم به لیسا گفتم : باشو بریم برقصیم
+نمیشه من نیام
_من برم با بابات برقصم بعد منم هیچ علاقه ای به رقصیدن با تو ندارم
+باشه بابا بریم مثل اینکه تو قراره منو سرویس کنی امشب
پاشدیم شروع به رقصیدن همه داشتن ما رو نگاه میکردن صدای پچ پچ هاشون قشنگ میومد ولی به هر حال ادامه دادیم که لیسا سرش رو از روی شونم برداشت و به صورتم خیره شد همینطور داشتیم به هم نگاه میکردیم انگار هیچ صدایی نمیشنیدم که صدایی منو از افکارم در آورد لیسا گفت: کوک میشه بریم بشینیم پام درد میکنه 🥺 (توی ذهنش:یه لحظه احساس کردم یه حس خاصی دارم که سریع گفتم بریم بشینیم )
_باشه بریم
پرش زمانی به ۱ ساعت بعد
رفتم پیش یکی از دوستام که دیدم لیسا داره با یکی از دشمنام حرف میزنه خیلی گرم و صمیمی بعد رفتن با همدیگه رقصیدن سعی کردم خودمو کنترل کنم که دیدم دارن از حد خودشون میگذرن دیگه نتونستم سریع رفتم پیششون گفتم لیسا با من بیا که فیلیکس گفت :اوه کوک خوشحالم میبینمت
لیسا:عه شما همدیگه رو میشناسید
فیلیکس:آره منو کوک دوستای قدیمی هستیم
کوک: دوست نه دوشمن
لیسا : دوشمن هوم (در حالت فکر کردن و تحلیل کردن حرف کوک 🤔)
کوک :لیسا باید بریم بیا بریم
لیسا : باشه
فیلیکس:بعداً میبینمت پرنسس
تقریباً مهمونی تموم شده بود از پدرامون و مامان لیسا خدافظی کردیم
دست لیسا رو محکم کشیدم بردم سمت ماشین
+اخ کوک دردم امد ول کن دستمو 🥺
_ ساکت شو
رسیدیم عمارت که لیسا رفت تو اتاقش منم رفتم تو اتاقم. دیدم خیلی عصبانیم از دستش رفتم توی اتاقش
+تو چته چرا اینطوری رفتار میکنی
_چرا با مردا ی دیگه لاس میزنی خیلی دوست داری
+کوک خفه شو حدتو بدون
که لیسا رو چسبوندم به لیسا رفتم سمتش ۱ سانت باهم فاصله داشتیم رفتم سمت
لبش
که
دیگه بمونید توی خماری 😈💃💃
لیسا از پله ها آمد پایین برنگشم نگاش کنم که امد سمتم گفت : بده من ببینم
گفتم: نمیخواد
+گفتم بده من
دادم بهش دیدم رفت رو پنجه ی پاش که هم قدم شد دستشو برد پشت گردم کروات رو بست موقع بستن داشتم بهش نگاه میکردم با اینکه رو مخ بود ولی خیلی خوشگل بود
+تموم شد بریم
_ تو که گفتی بلد نیستی
+رفتم یاد گرفتم حالا بیا بریم ... داره دیرمون میشه
_یه نیش خند زدم گفتم باشه که لیسا رفت جلو من هنوز سر جام بودم که دیدم آمد دستمو گرفت و برد سمت ماشین
راننده:ارباب کجا برم
_برو به مهمونی
با لیسا صندلی عقب نشسته بودیم که دیدم سرشو گرفته
_چته
+درست حرف بزن
_باشه مشکلت چیه زن قشنگم(با حالت مسخره )
+کوک واقعا حال ندارم سرم درد میکنه پس اذیت نکن
_ باشه بابا
رسیدیم مهمونی
زمان حال :
همه داشتن راجبمون حرف میزدن لیسا هم از بغل من جوم نمیخورد که صدای آهنگ آمد همه شروع کردن به رقصیدن منم به لیسا گفتم : باشو بریم برقصیم
+نمیشه من نیام
_من برم با بابات برقصم بعد منم هیچ علاقه ای به رقصیدن با تو ندارم
+باشه بابا بریم مثل اینکه تو قراره منو سرویس کنی امشب
پاشدیم شروع به رقصیدن همه داشتن ما رو نگاه میکردن صدای پچ پچ هاشون قشنگ میومد ولی به هر حال ادامه دادیم که لیسا سرش رو از روی شونم برداشت و به صورتم خیره شد همینطور داشتیم به هم نگاه میکردیم انگار هیچ صدایی نمیشنیدم که صدایی منو از افکارم در آورد لیسا گفت: کوک میشه بریم بشینیم پام درد میکنه 🥺 (توی ذهنش:یه لحظه احساس کردم یه حس خاصی دارم که سریع گفتم بریم بشینیم )
_باشه بریم
پرش زمانی به ۱ ساعت بعد
رفتم پیش یکی از دوستام که دیدم لیسا داره با یکی از دشمنام حرف میزنه خیلی گرم و صمیمی بعد رفتن با همدیگه رقصیدن سعی کردم خودمو کنترل کنم که دیدم دارن از حد خودشون میگذرن دیگه نتونستم سریع رفتم پیششون گفتم لیسا با من بیا که فیلیکس گفت :اوه کوک خوشحالم میبینمت
لیسا:عه شما همدیگه رو میشناسید
فیلیکس:آره منو کوک دوستای قدیمی هستیم
کوک: دوست نه دوشمن
لیسا : دوشمن هوم (در حالت فکر کردن و تحلیل کردن حرف کوک 🤔)
کوک :لیسا باید بریم بیا بریم
لیسا : باشه
فیلیکس:بعداً میبینمت پرنسس
تقریباً مهمونی تموم شده بود از پدرامون و مامان لیسا خدافظی کردیم
دست لیسا رو محکم کشیدم بردم سمت ماشین
+اخ کوک دردم امد ول کن دستمو 🥺
_ ساکت شو
رسیدیم عمارت که لیسا رفت تو اتاقش منم رفتم تو اتاقم. دیدم خیلی عصبانیم از دستش رفتم توی اتاقش
+تو چته چرا اینطوری رفتار میکنی
_چرا با مردا ی دیگه لاس میزنی خیلی دوست داری
+کوک خفه شو حدتو بدون
که لیسا رو چسبوندم به لیسا رفتم سمتش ۱ سانت باهم فاصله داشتیم رفتم سمت
لبش
که
دیگه بمونید توی خماری 😈💃💃
۱.۹k
۰۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.