در خانه ی قدیمی را باز کرد و واردش شد. بوی عجیبی که درون
در خانه ی قدیمی را باز کرد و واردش شد. بوی عجیبی که درون خونه پخش شده بود موجب شد رد آن بوی خوب را بگیرد و انتهایش شد کمدی که درش نیمه باز بود.
در را باز کرد و با دیدن موجودی درون کمد متعجب به دختری که ماهیتش رو حدس میزد نگاه کرد. در کسری از ثانیه یقه ی لباسش را گرفت و بی توجه به شنیده هاش به گوشه ای پرت کرد و غرید:
-تو کی هستی؟!
صدای فریادش دیوار های خونه رو لرزوند اما قلب دختر که از ترس محکم می تپید تنها واکنشش پوشاندن گوش هاش بود. ضربه ای که به کمر دختر وارد شده بود و مطمئن بود که تا چند لحظه ی دیگه کبود میشه. پوست سفیدش زیادی حساس بود و این ویژگی مشترک تمام فرشته ها بود.
از با غرش مرد از تفکارش ییرون اومد و به چشم هاش نگاه کرد. رنگ چشمامش...
اون آتش بود که درونشون در حال سوختن بود؟!
جیغی از سر وحشت کشید و تمام قدرتش رو جمع کرد تا فرار کند. فرار از دست موجودی که می دونست ذره ای در برابرش توان نداره. انسان های فرشته ها پر بود از درگیری هایی که رخ داده بود و در اکثرشان بلاهای جبران ناپذیری برایشان رخ داده بود.
شیطان روبه روش که متوجه قصدش شده بود یقه ی لباسش رو گرفت و مماس صورتش بالا کشید. صورت هاشون مماس هم بود و پاهای دختر در هوا معلق.
زیر دندان های چفت شدش غرید:
-پرسیدم کی هستی؟ لالی؟!
ترس توی چشم های دختر رو که دید مشت دور لباسش را باز کرد و کمر صاف کرد. با غرور بهش نگاه کرد و منتظر جواب موند.
+من...هیونا هستم.
سرش را پایین انداخت و گوشه لبش را گزید. اما مرد فرصت برقراری آرامش رو بهش نداد.
-خب؟!
+از بهشت چهارم.
-اوه!
تکخندی از روی تمسخر زد و توی صورت دختر خم شد. تصور لینکه چه کسی رو به رویش قرار داشت براش دور از ذهن بود. همیشه رویای انتقام درونش بود و الان یک فرشته توی گودالی که با پای خودش درونش رفته بود؛بود.
-فرشته کوچولو چرا اینجائه؟!
پوزخندش تبدیل به لبخند کثیفی شد اما برخلاف تصورش که دختر ممکن بود فرار کنه یک جفت چشم صورتی رنگش به مرد نگاه کرد. فرشته لب هاش را تر کرد و موجب توجه مرد شد هرچند از کارش پشیمان شده بود اما به نظرش مجاب کردن شیطان روبه رویش از بی خانمانی بهتر بود.
+شیاطین... اون ها...
بغضش در حال ترکیدن بود و بدنش در تلاش برای پیدا کردن یک آغوش گرم.
"داداش...کجایی؟"
مرد برادرش نبود. دوستش نبود. همسرش وی ا حتی یک فرشته هم نبود. چطور انتظار داشت باهاش همدردی بکند؟! تهیونگ بی طاقت بود و بازوی دختر رو اسیر دست هاش کرد:
-حرف بزن!
+شیاطین ..خانه هامون را ویران کردن!
و به آرومی اشک ریخت. مرد می دانست . این دستور خودش بود و البته که همه چیز زیر نظر خودش بود. برای استراحت به کلبه اش اومده بود و حالا با موجود مزاحمی که زیادی پاک بود روبه رو شده بود. بدش پی آمد.
در را باز کرد و با دیدن موجودی درون کمد متعجب به دختری که ماهیتش رو حدس میزد نگاه کرد. در کسری از ثانیه یقه ی لباسش را گرفت و بی توجه به شنیده هاش به گوشه ای پرت کرد و غرید:
-تو کی هستی؟!
صدای فریادش دیوار های خونه رو لرزوند اما قلب دختر که از ترس محکم می تپید تنها واکنشش پوشاندن گوش هاش بود. ضربه ای که به کمر دختر وارد شده بود و مطمئن بود که تا چند لحظه ی دیگه کبود میشه. پوست سفیدش زیادی حساس بود و این ویژگی مشترک تمام فرشته ها بود.
از با غرش مرد از تفکارش ییرون اومد و به چشم هاش نگاه کرد. رنگ چشمامش...
اون آتش بود که درونشون در حال سوختن بود؟!
جیغی از سر وحشت کشید و تمام قدرتش رو جمع کرد تا فرار کند. فرار از دست موجودی که می دونست ذره ای در برابرش توان نداره. انسان های فرشته ها پر بود از درگیری هایی که رخ داده بود و در اکثرشان بلاهای جبران ناپذیری برایشان رخ داده بود.
شیطان روبه روش که متوجه قصدش شده بود یقه ی لباسش رو گرفت و مماس صورتش بالا کشید. صورت هاشون مماس هم بود و پاهای دختر در هوا معلق.
زیر دندان های چفت شدش غرید:
-پرسیدم کی هستی؟ لالی؟!
ترس توی چشم های دختر رو که دید مشت دور لباسش را باز کرد و کمر صاف کرد. با غرور بهش نگاه کرد و منتظر جواب موند.
+من...هیونا هستم.
سرش را پایین انداخت و گوشه لبش را گزید. اما مرد فرصت برقراری آرامش رو بهش نداد.
-خب؟!
+از بهشت چهارم.
-اوه!
تکخندی از روی تمسخر زد و توی صورت دختر خم شد. تصور لینکه چه کسی رو به رویش قرار داشت براش دور از ذهن بود. همیشه رویای انتقام درونش بود و الان یک فرشته توی گودالی که با پای خودش درونش رفته بود؛بود.
-فرشته کوچولو چرا اینجائه؟!
پوزخندش تبدیل به لبخند کثیفی شد اما برخلاف تصورش که دختر ممکن بود فرار کنه یک جفت چشم صورتی رنگش به مرد نگاه کرد. فرشته لب هاش را تر کرد و موجب توجه مرد شد هرچند از کارش پشیمان شده بود اما به نظرش مجاب کردن شیطان روبه رویش از بی خانمانی بهتر بود.
+شیاطین... اون ها...
بغضش در حال ترکیدن بود و بدنش در تلاش برای پیدا کردن یک آغوش گرم.
"داداش...کجایی؟"
مرد برادرش نبود. دوستش نبود. همسرش وی ا حتی یک فرشته هم نبود. چطور انتظار داشت باهاش همدردی بکند؟! تهیونگ بی طاقت بود و بازوی دختر رو اسیر دست هاش کرد:
-حرف بزن!
+شیاطین ..خانه هامون را ویران کردن!
و به آرومی اشک ریخت. مرد می دانست . این دستور خودش بود و البته که همه چیز زیر نظر خودش بود. برای استراحت به کلبه اش اومده بود و حالا با موجود مزاحمی که زیادی پاک بود روبه رو شده بود. بدش پی آمد.
۶.۰k
۲۸ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.