داستان علی بن مهزیار یکی از زیبا ترین و معتبر ترین داستان
داستان علی بن مهزیار یکی از زیبا ترین و معتبر ترین داستان های تشرف یافتگان به خدمت امام زمان عج ....
دوستانی که این داستان رو نشنیده اند حتما مطالعه کنن... ان شاالله که ما هم بتونیم مثل علی بن مهزیار عاشق واقعی حضرت باشیم و به وصال حضرت برسیم...
جناب علی بن مهزیار فرمود: بیست بار با قصد این که شاید به خدمت حضرت صاحب الامر (ع ) برسم ، به حج مشرف شدم ، اما در هـیـچ کـدام از سفرها موفق نشدم .
تا آن که شبی در رختخواب خودخوابیده بودم ، ناگاه صدایی شنیدم که کسی می گفت : ای پسر مهزیار، امسال به حج برو که امام خود را خواهی دید.
شادان از خواب بیدار شدم و بقیه شب را به عبادت سپری کردم .
صـبـحـگاهان ، چند نفر رفیق راه پیدا کردم ، و به اتفاق ایشان مهیای سفر شدم و پس ازچندی به قـصـد حـج براه افتادیم .
در مسیر خود وارد کوفه شدیم .
جستجوی زیادی برای یافتن گمشده ام نـمـودم ، امـا خـبـری نـشـد، لذا با جمع دوستان به عزم انجام حج خارج شدیم و خود را به مدینه رسـانـدیـم .
چـنـد روزی در مدینه بودیم .
باز من از حال صاحب الزمان (ع ) جویا شدم ، ولی مانند گـذشـتـه ، خـبـری نیافتم و چشمم به جمال آن بزرگوار منور نگردید.
مغموم و محزون شدم و تـرسـیـدم کـه آرزوی دیـدار آن حـضـرت بـه دلم بماند.
با همین حال به سوی مکه خارج شده و جستجوی بسیاری کردم ، اماآن جا هم اثری به دست نیامد.
حج و عمره ام را ظرف یک هفته انجام دادم و تمام اوقات در پی دیدن مولایم بودم .
روزی مـتـفـکـرانـه در مسجد نشسته بودم .
ناگاه در کعبه گشوده شد.
مردی لاغر که با دوبرد (لباسی است ) محرم بود، خارج گردید و نشست .
دل من با دیدن او آرام شد.
به نزدش رفتم .
ایشان برای احترام من ، برخاست .
مرتبه دیگر او را در طواف دیدم .
گفت : اهل کجایی ؟ گفتم : اهل عراق .
گفت : کدام عراق
؟ گفتم : اهواز.
گفت : ابن خصیب را می شناسی ؟ گفتم : آری .
گـفـت : خدا او را رحمت کند، چقدر شبهایش را به تهجد و عبادت می گذرانید وعطایش زیاد و اشک چشم او فراوان بود.
بعد گفت : ابن مهزیار را می شناسی ؟ گفتم :آری ، ابن مهزیار منم .
گفت : حیاک اللّه بالسلام یا اباالحسن (خدای تعالی تو را حفظ کند).
سپس با من مصافحه و معانقه نمود و فرمود: یا اباالحسن ، کجاست آن امانتی که میان تو و حضرت ابومحمد (امام حسن عسکری (ع )) بود؟ گفتم : موجود است و دست به جیب خود برده ، انگشتری که بر آن دو نام مقدس محمد و علی (ع ) نـقش شده بود، بیرون آوردم .
همین که آن را خواند، آن قدر گریه کرد که لباس احرامش از اشک چشمش تر شد و گفت : خدا تو را رحمت کند یاابامحمد، زیرا که بهترین امت بودی .
پروردگارت تو را به امامت شرف داده و تاج علم و معرفت بر سرت نهاده بود.
ما هم به سوی تو خواهیم آمد.
بعد از آن به من گفت : چه را می خواهی و در طلب چه کسی هستی ، یا اباالحسن ؟ گفتم : امام محجوب از عالم را.
گفت : او محجوب از شما نیست ، لکن اعمال بد شما او را پوشانیده است .
برخیز به منزل خود برو و آمـاده باش .
وقتی که ستاره جوزا غروب و ستاره های آسمان درخشان شد، آن جا من در انتظار تو، میان رکن و مقام ایستاده ام .
ابـن مـهـزیـار مـی گـوید: با این سخن روحم آرام شد و یقین کردم که خدای تعالی به من تفضل فـرمـوده است ، لذا به منزل رفته و منتظر وعده ملاقات بودم ، تا آن که وقت معین رسید.
از منزل خارج و بر حیوان خود سوار شدم ، ناگاه متوجه شدم آن شخص مراصدا می زند: یا اباالحسن بیا.
به طرف او رفتم .
سلام کرد و گفت : ای برادر، روانه شو.
و خودش براه افتاد.
در مسیر، گاهی بیابان راطی می کرد و گـاه از کـوه بالا می رفت .
بالاخره به کوه طائف رسیدیم .
در آن جا گفت : یااباالحسن ، پیاده شو نماز شب بخوانیم .
پیاده شدیم و نماز شب و بعد هم نماز صبح راخواندیم .
بـاز گفت : روانه شو ای برادر.
دوباره سوار شدیم و راههای پست و بلندی را طی نمودیم ، تا آن که بـه گـردنـه ای رسـیـدیـم .
از گردنه بالا رفتیم ، در آن طرف ، بیابانی پهناوردیده می شد.
چشم گشودم و خیمه ای از مو دیدم که غرق نور است و نور آن تلالویی داشت .
آن مرد به من گفت : نگاه کن .
چه می بینی ؟ گفتم : خیمه ای از مو که نورش تمام آسمان و صحرا را روشن کرده است .
گفت : منتهای تمام آرزوها در آن خیمه است .
چشم تو روشن باد.
وقـتـی از گردنه خارج شدیم ، گفت : پیاده شو که این جا هر چموشی رام می شود.
ازمرکب پیاده شدیم .
گفت : مهار حیوان را رها کن .
گفتم : آن را به چه کسی بسپارم ؟ گفت : این جا حرمی است که داخل آن نمی شود، جز ولی خدا.
مهار حیوان را رها کردیم و روانه شدیم ، تا نزدیک خیمه نورانی رسیدیم .
گفت :توقف کن ، تا اجازه بگیرم .
داخل شد و بعد از زمانی کوتاه بیرون آمد و گفت : خوشا به حالت که به تو اجازه دادند.
وارد خـیـمـه شـدم .
دیـدم اربـاب عـالم هستی ، مح
دوستانی که این داستان رو نشنیده اند حتما مطالعه کنن... ان شاالله که ما هم بتونیم مثل علی بن مهزیار عاشق واقعی حضرت باشیم و به وصال حضرت برسیم...
جناب علی بن مهزیار فرمود: بیست بار با قصد این که شاید به خدمت حضرت صاحب الامر (ع ) برسم ، به حج مشرف شدم ، اما در هـیـچ کـدام از سفرها موفق نشدم .
تا آن که شبی در رختخواب خودخوابیده بودم ، ناگاه صدایی شنیدم که کسی می گفت : ای پسر مهزیار، امسال به حج برو که امام خود را خواهی دید.
شادان از خواب بیدار شدم و بقیه شب را به عبادت سپری کردم .
صـبـحـگاهان ، چند نفر رفیق راه پیدا کردم ، و به اتفاق ایشان مهیای سفر شدم و پس ازچندی به قـصـد حـج براه افتادیم .
در مسیر خود وارد کوفه شدیم .
جستجوی زیادی برای یافتن گمشده ام نـمـودم ، امـا خـبـری نـشـد، لذا با جمع دوستان به عزم انجام حج خارج شدیم و خود را به مدینه رسـانـدیـم .
چـنـد روزی در مدینه بودیم .
باز من از حال صاحب الزمان (ع ) جویا شدم ، ولی مانند گـذشـتـه ، خـبـری نیافتم و چشمم به جمال آن بزرگوار منور نگردید.
مغموم و محزون شدم و تـرسـیـدم کـه آرزوی دیـدار آن حـضـرت بـه دلم بماند.
با همین حال به سوی مکه خارج شده و جستجوی بسیاری کردم ، اماآن جا هم اثری به دست نیامد.
حج و عمره ام را ظرف یک هفته انجام دادم و تمام اوقات در پی دیدن مولایم بودم .
روزی مـتـفـکـرانـه در مسجد نشسته بودم .
ناگاه در کعبه گشوده شد.
مردی لاغر که با دوبرد (لباسی است ) محرم بود، خارج گردید و نشست .
دل من با دیدن او آرام شد.
به نزدش رفتم .
ایشان برای احترام من ، برخاست .
مرتبه دیگر او را در طواف دیدم .
گفت : اهل کجایی ؟ گفتم : اهل عراق .
گفت : کدام عراق
؟ گفتم : اهواز.
گفت : ابن خصیب را می شناسی ؟ گفتم : آری .
گـفـت : خدا او را رحمت کند، چقدر شبهایش را به تهجد و عبادت می گذرانید وعطایش زیاد و اشک چشم او فراوان بود.
بعد گفت : ابن مهزیار را می شناسی ؟ گفتم :آری ، ابن مهزیار منم .
گفت : حیاک اللّه بالسلام یا اباالحسن (خدای تعالی تو را حفظ کند).
سپس با من مصافحه و معانقه نمود و فرمود: یا اباالحسن ، کجاست آن امانتی که میان تو و حضرت ابومحمد (امام حسن عسکری (ع )) بود؟ گفتم : موجود است و دست به جیب خود برده ، انگشتری که بر آن دو نام مقدس محمد و علی (ع ) نـقش شده بود، بیرون آوردم .
همین که آن را خواند، آن قدر گریه کرد که لباس احرامش از اشک چشمش تر شد و گفت : خدا تو را رحمت کند یاابامحمد، زیرا که بهترین امت بودی .
پروردگارت تو را به امامت شرف داده و تاج علم و معرفت بر سرت نهاده بود.
ما هم به سوی تو خواهیم آمد.
بعد از آن به من گفت : چه را می خواهی و در طلب چه کسی هستی ، یا اباالحسن ؟ گفتم : امام محجوب از عالم را.
گفت : او محجوب از شما نیست ، لکن اعمال بد شما او را پوشانیده است .
برخیز به منزل خود برو و آمـاده باش .
وقتی که ستاره جوزا غروب و ستاره های آسمان درخشان شد، آن جا من در انتظار تو، میان رکن و مقام ایستاده ام .
ابـن مـهـزیـار مـی گـوید: با این سخن روحم آرام شد و یقین کردم که خدای تعالی به من تفضل فـرمـوده است ، لذا به منزل رفته و منتظر وعده ملاقات بودم ، تا آن که وقت معین رسید.
از منزل خارج و بر حیوان خود سوار شدم ، ناگاه متوجه شدم آن شخص مراصدا می زند: یا اباالحسن بیا.
به طرف او رفتم .
سلام کرد و گفت : ای برادر، روانه شو.
و خودش براه افتاد.
در مسیر، گاهی بیابان راطی می کرد و گـاه از کـوه بالا می رفت .
بالاخره به کوه طائف رسیدیم .
در آن جا گفت : یااباالحسن ، پیاده شو نماز شب بخوانیم .
پیاده شدیم و نماز شب و بعد هم نماز صبح راخواندیم .
بـاز گفت : روانه شو ای برادر.
دوباره سوار شدیم و راههای پست و بلندی را طی نمودیم ، تا آن که بـه گـردنـه ای رسـیـدیـم .
از گردنه بالا رفتیم ، در آن طرف ، بیابانی پهناوردیده می شد.
چشم گشودم و خیمه ای از مو دیدم که غرق نور است و نور آن تلالویی داشت .
آن مرد به من گفت : نگاه کن .
چه می بینی ؟ گفتم : خیمه ای از مو که نورش تمام آسمان و صحرا را روشن کرده است .
گفت : منتهای تمام آرزوها در آن خیمه است .
چشم تو روشن باد.
وقـتـی از گردنه خارج شدیم ، گفت : پیاده شو که این جا هر چموشی رام می شود.
ازمرکب پیاده شدیم .
گفت : مهار حیوان را رها کن .
گفتم : آن را به چه کسی بسپارم ؟ گفت : این جا حرمی است که داخل آن نمی شود، جز ولی خدا.
مهار حیوان را رها کردیم و روانه شدیم ، تا نزدیک خیمه نورانی رسیدیم .
گفت :توقف کن ، تا اجازه بگیرم .
داخل شد و بعد از زمانی کوتاه بیرون آمد و گفت : خوشا به حالت که به تو اجازه دادند.
وارد خـیـمـه شـدم .
دیـدم اربـاب عـالم هستی ، مح
۱۳.۲k
۲۶ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.