نه باران می بارد ونه تو برمی گردی...
نه باران می بارد ونه تو برمی گردی...
چه نگاهِ دلواپسی دارد این عشق...
هر روزاز درختان غبار آلود همین خیابانِ خسته،
سراغت را می گیرم...
همین درختان که دیری است،
رد پای عبور تو را از یاد برده اند...
کجایی...؟
به کجا رفته ای...؟
و تا چندمین روزِ این همه سالِ بی باران،
باید به جستجوی تو باشم...؟
دوباره نگاهم می کنند،
همین درختانی خسته صبور و ساکت...
فقط نگاهم می کنند...!
به خانه بر می گردم و باز هم همان لبخند همیشگی،
که آن را چون ترانه ای بر تاقچه خانه ام به یادگار گذاشته ای...
رو به روی پنجره می نشینم بی آب و بی آفتاب...
نه باران می بارد ونه تو بر می گردی...
اما تعجب می کنم که پس از این همه سال بی باران،
چرا این گلدان کوچک که در خانه به یادگار گذاشته ای،
گل را فراموش نمی کند...؟
چه نگاهِ دلواپسی دارد این عشق...
هر روزاز درختان غبار آلود همین خیابانِ خسته،
سراغت را می گیرم...
همین درختان که دیری است،
رد پای عبور تو را از یاد برده اند...
کجایی...؟
به کجا رفته ای...؟
و تا چندمین روزِ این همه سالِ بی باران،
باید به جستجوی تو باشم...؟
دوباره نگاهم می کنند،
همین درختانی خسته صبور و ساکت...
فقط نگاهم می کنند...!
به خانه بر می گردم و باز هم همان لبخند همیشگی،
که آن را چون ترانه ای بر تاقچه خانه ام به یادگار گذاشته ای...
رو به روی پنجره می نشینم بی آب و بی آفتاب...
نه باران می بارد ونه تو بر می گردی...
اما تعجب می کنم که پس از این همه سال بی باران،
چرا این گلدان کوچک که در خانه به یادگار گذاشته ای،
گل را فراموش نمی کند...؟
۱.۷k
۲۲ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.