پارت آخر
پارت آخر
خواستگار اجباری
تو راه خونه آت بودم یعنی مامان و بابا آت اصلا منو دیگه میشناسن هعيي
رسیدم خوبب تهيونگ استرس نداشته باش خوب آفرین پسرر
دینگ دینگ دینگ
م آت: بله بفرمائید
تهيونگ: سلام من کیم تهيونگم
م آت: اع ت...هيونگ سلام بیا داخل
تهيونگ: سلام سلام
ب آت : اع تهيونگ توی حافظت رو بدست آوردی
تهيونگ: بله راستش اومد دنبال آت که ببینمش فکر کنم اینجا نیست جایی رفته
ب آت: آره آت وقتی اون دختره سون هی اومد و دید تو حالت با اون خوبه تصمیم گرفت تا وقتی حافظت رو بدست بیاری بره بوسان پیش برادرش
تهيونگ: اهاا میشه شماره تلفن آت رو بدین ممنون
ب آت: باشه حتما خوب بفرمائید
تهيونگ : مرسی خوب دیگه من میرم
ب آت: باشه خدانگهدار
تهيونگ: خداحافظ
یعنی الان من به آت زنگ بزنممم آره دیگه وای یعنی قراره اون صدای نازک قشنگشو دوباره بشنومم
ویو آت
داشتم با سوهو و دايون حرف میزدم که یک شماره ناشناس بهم زنگ زد
دینگ دینگ دینگ
آت: الو سلام شما
تهيونگ : الو سلام م....منم تهيونگ
وقتی دیدم تهيونگ یکدفعه پا هام سس شدن وای نه یعنی این صدای تهيونگه منه همینطوری اشکان سرازیر شدن
آت: ت...تهيونگ تویی وای نه باورم نمیشه
تهيونگ: آره عشقممم منم قربونت برمم
آت : وای تهيونگ خیلی دلم برات تنگ شده میگم من فردا میام کره خوب
تهيونگ: باشهه عشقمم من تا فردا منتظرت میمونم
آت: فعلا
تهيونگ: فعلا
سوهو: کی بود آت چرا داری گریه میکنی
آت: واييي داداش تهيونگ حافظش رو بدست آورده الان تهيونگ بود وای خیلی خوشحالممم
سوهو: باورم نمیشه خداروشکر خوب کی میخوای ببینیش
آت: فردا میخوام برم کره
دايون : خوب پس منو سوهو هم میایم که این آقا تهيونگ و ببینیم
سوهو: راست میگه
آت: باشه چه بهتر
ویو آت
وایی خیلی خوشحالم انگار کل جهان و بهم دادن وسایلم رو جمع کردم برای فردا انقدر خوشحالم که خوابم نمیبره
پرش زمانی به صبح
سوهو: خوب بریم؟
آت و دايون : بریم
رفتیم سوار ماشین شدیم که بعد چند دقیقه رسیدم فرودگاه و سوار هواپیما شدیم که بعد چند دقیقه رسیدم
من داشتم میرفتم یک مرد و دیدم که داره نزدیکم میشه اون مرد تهيونگ بوددد
تهيونگ: وای عشقم ( محکم هم ديگرو بغل کردن )
آت: خیلی خیلی خوشحال عزیزم
تهيونگ: منمممممم
سوهو: سلام من کیم سوهو هستم برادر آت
تهيونگ : سلام خوشبختم
دایون : سلام منم دايون هستم زن داداش آت
تهيونگ : خیلی خوشبختم
ویو ادمين
خوب تهيونگ و آت با هم ازدواج کردن و رفتم خونه خودشون و بعد یک سال صاحب یک فرزند خوشگل شدن زندگي خیلی رویایی و جذابی کنار هم داشتند
تمووومممممم
امیدوارم از این رمان خوشتون اومده باشه و لطفا نظراتون رو در کامنت ها بگيد
خواستگار اجباری
تو راه خونه آت بودم یعنی مامان و بابا آت اصلا منو دیگه میشناسن هعيي
رسیدم خوبب تهيونگ استرس نداشته باش خوب آفرین پسرر
دینگ دینگ دینگ
م آت: بله بفرمائید
تهيونگ: سلام من کیم تهيونگم
م آت: اع ت...هيونگ سلام بیا داخل
تهيونگ: سلام سلام
ب آت : اع تهيونگ توی حافظت رو بدست آوردی
تهيونگ: بله راستش اومد دنبال آت که ببینمش فکر کنم اینجا نیست جایی رفته
ب آت: آره آت وقتی اون دختره سون هی اومد و دید تو حالت با اون خوبه تصمیم گرفت تا وقتی حافظت رو بدست بیاری بره بوسان پیش برادرش
تهيونگ: اهاا میشه شماره تلفن آت رو بدین ممنون
ب آت: باشه حتما خوب بفرمائید
تهيونگ : مرسی خوب دیگه من میرم
ب آت: باشه خدانگهدار
تهيونگ: خداحافظ
یعنی الان من به آت زنگ بزنممم آره دیگه وای یعنی قراره اون صدای نازک قشنگشو دوباره بشنومم
ویو آت
داشتم با سوهو و دايون حرف میزدم که یک شماره ناشناس بهم زنگ زد
دینگ دینگ دینگ
آت: الو سلام شما
تهيونگ : الو سلام م....منم تهيونگ
وقتی دیدم تهيونگ یکدفعه پا هام سس شدن وای نه یعنی این صدای تهيونگه منه همینطوری اشکان سرازیر شدن
آت: ت...تهيونگ تویی وای نه باورم نمیشه
تهيونگ: آره عشقممم منم قربونت برمم
آت : وای تهيونگ خیلی دلم برات تنگ شده میگم من فردا میام کره خوب
تهيونگ: باشهه عشقمم من تا فردا منتظرت میمونم
آت: فعلا
تهيونگ: فعلا
سوهو: کی بود آت چرا داری گریه میکنی
آت: واييي داداش تهيونگ حافظش رو بدست آورده الان تهيونگ بود وای خیلی خوشحالممم
سوهو: باورم نمیشه خداروشکر خوب کی میخوای ببینیش
آت: فردا میخوام برم کره
دايون : خوب پس منو سوهو هم میایم که این آقا تهيونگ و ببینیم
سوهو: راست میگه
آت: باشه چه بهتر
ویو آت
وایی خیلی خوشحالم انگار کل جهان و بهم دادن وسایلم رو جمع کردم برای فردا انقدر خوشحالم که خوابم نمیبره
پرش زمانی به صبح
سوهو: خوب بریم؟
آت و دايون : بریم
رفتیم سوار ماشین شدیم که بعد چند دقیقه رسیدم فرودگاه و سوار هواپیما شدیم که بعد چند دقیقه رسیدم
من داشتم میرفتم یک مرد و دیدم که داره نزدیکم میشه اون مرد تهيونگ بوددد
تهيونگ: وای عشقم ( محکم هم ديگرو بغل کردن )
آت: خیلی خیلی خوشحال عزیزم
تهيونگ: منمممممم
سوهو: سلام من کیم سوهو هستم برادر آت
تهيونگ : سلام خوشبختم
دایون : سلام منم دايون هستم زن داداش آت
تهيونگ : خیلی خوشبختم
ویو ادمين
خوب تهيونگ و آت با هم ازدواج کردن و رفتم خونه خودشون و بعد یک سال صاحب یک فرزند خوشگل شدن زندگي خیلی رویایی و جذابی کنار هم داشتند
تمووومممممم
امیدوارم از این رمان خوشتون اومده باشه و لطفا نظراتون رو در کامنت ها بگيد
۳.۴k
۰۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.