بی رحم تر از همه/پارت ۱۳۶
از زبان هانا:
وقتی جونگکوک اون سوالو پرسید خشکم زد!!! زبونم بند اومد... انتظارشو نداشتم انقد راحت بپرسه.... تو ذهنم به خودم گفتم: ای هانای کودن! انقد مثل آدمای شیرین عقل رفتار کردی که فهمید... حالا چی بگم بهش؟ بگم نه؟ چطوری بگم نه وقتی ازش خوشم اومدههه... ولی اگه بگم آره غرورم چی میشه؟...
توی فکر بودم که جونگکوک دوباره پرسید: چرا جواب نمیدی؟ همش ساکت میمونی نگام میکنی که چی؟...دوباره ازت میپرسم... تو به من حسی داری؟....
با خودم گفتم حالا که جونگکوک فهمیده نمیتونم زیرش بزنم و خوش خیال باشم که فریب خورده... بچه که نیست! با رفتارای ضایع من گمونم همه میدونن ازش خوشم میاد... برای همین به خودم گفتم: هانا این فرصت شاید دیگه پیش نیاد حالا که وقتش رسیده بهش اعتراف کن و خودتو خلاص کن... تو شجاعی عین خواهرت... نباید نگران جوابشم باشی... از اینا گذشته تو یه وکیلی... وکلا شجاعن و حرفشونو رک میگن...
از زبان جونگکوک:
هانا خیلی آروم به سمتم قدم برداشت و بهم نزدیکتر شد... مشخص بود داره سعی میکنه خودشو جمع کنه... بعدش روبروم وایساد... چن ثانیه سرش پایین بود... بعدش سرشو بالا گرفت و از زیر بهم نگاه کرد... انگار موفق شده بود توانشو جمع کنه... تو چشمام زل زد و ابروشو بالا انداخت و گفت: آره... یجورایی ازت خوشم اومده... ولی الان فک نکنی میخوام هرجور شده به دستت بیارم و دست از سرت برندارم... چون عشق، اجباری نمیشه... برای من مهم نیست حتی اگه بگی نه... مهم اینه که من توان گفتنشو داشتم...
چون قدش از من کوتاه تر بود مجبور بودم یکم گردنمو پایین بیارم تا صورتشو مستقیم ببینم... پورخندی زدم و گفتم: خب جواب من منفیه... ازت خوشم نمیاد... بعدشم از کنارش رد شدم و رفتم... اونجا خشکش زد... حقش بود... دیگه چیزی نمونده بود پس بیفته انقد هُل بود بعد میگه جوابت برام مهم نیست...
از زبان هایون:
من توی اتاق پیش ات بودم... داشت چک میکرد ببینه تست بارداریش مثبت میشه یا منفی... ات تو دستشویی بود... منم رو تختش نشسته بودم... یه لحظه هانا رو فرستادم بره گوشیمو از تو پذیرایی بیاره هااا... نمیدونم کجا رفت!... ات بلاخره از دستشویی اومد بیرون و با صورت ناراحت بهم نگاهی انداخت... کنجکاو دویدم سمتش و گفتم: چی شد؟
ات تستو داد دستم و گفت: باردارم!
هایون: خب اینکه خیلی خوبه... خوشحال نیستی؟
ات: هستم... ولی میترسم... توی این وضعیت... کاش حامله نمیشدم...
میخواستم حرف بزنم که هانا اومد داخل... پرسیدم: چقد دیر اومدی هانا... بدش حالا
هانا: رفتم آب خوردم... چیو بدم؟
هایون: گوشیمو دیگه
هانا: چیزه... من... الان میرم میارمش
هایون: نمیخواد ولش کن... بیا ببین ات حاملس
هانا: واقعا؟ ای جااااااننننن
ات: آره ولی....
هایون: دیگه ولی نداره عزیزم... شاید اصن این بچه باعث بشه هممون روزای بهتری رو تجربه کنیم....
وقتی جونگکوک اون سوالو پرسید خشکم زد!!! زبونم بند اومد... انتظارشو نداشتم انقد راحت بپرسه.... تو ذهنم به خودم گفتم: ای هانای کودن! انقد مثل آدمای شیرین عقل رفتار کردی که فهمید... حالا چی بگم بهش؟ بگم نه؟ چطوری بگم نه وقتی ازش خوشم اومدههه... ولی اگه بگم آره غرورم چی میشه؟...
توی فکر بودم که جونگکوک دوباره پرسید: چرا جواب نمیدی؟ همش ساکت میمونی نگام میکنی که چی؟...دوباره ازت میپرسم... تو به من حسی داری؟....
با خودم گفتم حالا که جونگکوک فهمیده نمیتونم زیرش بزنم و خوش خیال باشم که فریب خورده... بچه که نیست! با رفتارای ضایع من گمونم همه میدونن ازش خوشم میاد... برای همین به خودم گفتم: هانا این فرصت شاید دیگه پیش نیاد حالا که وقتش رسیده بهش اعتراف کن و خودتو خلاص کن... تو شجاعی عین خواهرت... نباید نگران جوابشم باشی... از اینا گذشته تو یه وکیلی... وکلا شجاعن و حرفشونو رک میگن...
از زبان جونگکوک:
هانا خیلی آروم به سمتم قدم برداشت و بهم نزدیکتر شد... مشخص بود داره سعی میکنه خودشو جمع کنه... بعدش روبروم وایساد... چن ثانیه سرش پایین بود... بعدش سرشو بالا گرفت و از زیر بهم نگاه کرد... انگار موفق شده بود توانشو جمع کنه... تو چشمام زل زد و ابروشو بالا انداخت و گفت: آره... یجورایی ازت خوشم اومده... ولی الان فک نکنی میخوام هرجور شده به دستت بیارم و دست از سرت برندارم... چون عشق، اجباری نمیشه... برای من مهم نیست حتی اگه بگی نه... مهم اینه که من توان گفتنشو داشتم...
چون قدش از من کوتاه تر بود مجبور بودم یکم گردنمو پایین بیارم تا صورتشو مستقیم ببینم... پورخندی زدم و گفتم: خب جواب من منفیه... ازت خوشم نمیاد... بعدشم از کنارش رد شدم و رفتم... اونجا خشکش زد... حقش بود... دیگه چیزی نمونده بود پس بیفته انقد هُل بود بعد میگه جوابت برام مهم نیست...
از زبان هایون:
من توی اتاق پیش ات بودم... داشت چک میکرد ببینه تست بارداریش مثبت میشه یا منفی... ات تو دستشویی بود... منم رو تختش نشسته بودم... یه لحظه هانا رو فرستادم بره گوشیمو از تو پذیرایی بیاره هااا... نمیدونم کجا رفت!... ات بلاخره از دستشویی اومد بیرون و با صورت ناراحت بهم نگاهی انداخت... کنجکاو دویدم سمتش و گفتم: چی شد؟
ات تستو داد دستم و گفت: باردارم!
هایون: خب اینکه خیلی خوبه... خوشحال نیستی؟
ات: هستم... ولی میترسم... توی این وضعیت... کاش حامله نمیشدم...
میخواستم حرف بزنم که هانا اومد داخل... پرسیدم: چقد دیر اومدی هانا... بدش حالا
هانا: رفتم آب خوردم... چیو بدم؟
هایون: گوشیمو دیگه
هانا: چیزه... من... الان میرم میارمش
هایون: نمیخواد ولش کن... بیا ببین ات حاملس
هانا: واقعا؟ ای جااااااننننن
ات: آره ولی....
هایون: دیگه ولی نداره عزیزم... شاید اصن این بچه باعث بشه هممون روزای بهتری رو تجربه کنیم....
۱۲.۳k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.