name:impugn part:19
جیمین با ترس و عصبانیت پرسید : یعنی چی؟نیست؟ یعنی چی نیست؟ کجاست؟
پرستار: ما..دوربینای امنیتی رو چک کردیم و به پلیس خبر دادیم
جیمین با عصبانیت صداش رو بلند کرد: یعنی چی نیستتت...اینجا یه خری نبوده که ببینه...هاااا...بهم بگو پیدا شده وگرنه اینجا رو روی سرتون خراب میکنم
پرستار : متاسفیم هنوز هیچی...
جیمین: خفههه شوووو....
جیمین روی صندلی نشست و سرش رو بین دستاش گرفت
***
ساعت 10:13 pm
سمت گیت رفت و با صورت رنگ پریدش یه بلیط گرفت برای ایتالیا ...با سریع ترین پرواز
کلاشو بیشتر پایین کشید و بی توحه به اینکه باید جای گرمی باشه روی صندلی های سرد اونجا نشست.
با شنیدن صدای اعلام پرواز نگاعی به بلیطش کرد با مختلف بودن پرواز ها سرشو بالاتر گرفت.
با صدای بعدی مطمعن شد پرواز خودشه بلند شد و بدون وسیله ای سوار شد روی زندلی نشست و به غروب افتاب خیره شد . بچه ای کنارش نشست . به بچه و بعدش به مادرش که کمربندش رو میبست نگاهی انداخت
_ ببخشید من صندلی کناریتون هستم اگه میشه اگه اذیت شدید یا هر چیزی به من بگید و مراقبش باشید کمربندش رو باز نکنه
ا.ت سری تکون داد
اون زن کمی خم شد و پرسید: حالتون خوبه
ا.ت: فقط...
_ اها...دلتنگ اینجا میشی ....ببخشید من دیگه باید بشینم
ا.ت سمت پنجره برگشت و به بیرون خیره شد
بچه نکاهی به ا.ت مرد و درحالی که چیپس میخورد جلوی ا.ت نگه داشت
+خاله میخوای؟
ا.ت نگاهی به اون بچه کرد و یدونه چیپس برداشت
کمی ازش خورد.
ا.ت: مرسی
+ خواهش
اون دختر بچه با خوشحالی به مهماندار هواپیما که کارهای ظروری رو توضیح میداد نگاه انداخت
و بعد مچ دست ا.ت و گرفت .
+ من میترسم
ا.ت نگاهی بهش کرد: فقط چشاتو ببند و تا ده بشمار
+باش
و بعد علاون بر بچه خودش چشاش و بست
نواپیما شروع به حرکت کرد
+یک....دو....سه...چهار...پ..پنج...شیییشش....ه..هفت..
ا.ت با خود بچه زیر لب اعداد رو میشمورد و محکم پاش رو گرفته بود و میلرزید
دل کندن از جایی که تنها زندگیش و خانوادش بودن سخت تر از اون چیزی بود که توی فیلما نشون میدادن.
+ خاله...تموم شد...میتونی چشات رو باز کنی
ا.ت با ترس یه اسمونی که دیکه قزار نبود زیرش زندگی کنه و خوشحال باشه نگاه کرد و اروم گریه کرد
ا.ت زیر لب زمزمه کرد: قرار نبود...اینطور بشه...قرار نبود تو اونو بگی...قرار نبود اونو بهم بگن...این شهر نحسه برای من...از همون اول
ا.ت اشکاش رو پاک کرد و چشاش رو بست.
***
10:22
از اگاهی زد بیرون و سمت خونه پدر مادرش حرکت کرد.
به محظ رسیدن به خونه سمت لیا رفت
جیمین: مامان...ا.ت نیومده اینحا؟
لیا که هنوز از اومدن جیمین متعجب شده بود گفت: ا.ت؟....نه مگه بیمارستان نبود؟
جیمین روی مبل نشست و بعد نکاه کردن به هنری و لیا بغضش ترکید .
هنری با تعجب سمتش رفت:هی...چیشده ؟
جیمین: دیروز صبح...باهاش دعوام شد...عصبی بودم...بهش گفتم همه چی تمومه...برگشتم خونه خوابم برد تا امروز ظهر که زنگ زدی ... نمیدونم...نمیدونم کجاست
لیا با نکرانی بهش خیره شد تو چشاش حرفی بود که نمیشد زده بشه.
دیدن پسرش که توی اون وضعیت بود براش خیلی سخت بود.
***
2:34
به خونه اش رسید در خونه رو باز کرد و وارد خونه شد
تصمیم گرفت قبل از اینکه استراحت کنه خونه رو تمیز کنه و بعدش استراحت کنه.
شروع کرد به تمیز کردن خونه،خونه ای که عطر جیمین بین اکسیژنش زندگی میکرد .
*
سه ماه بعد_سئول_ساعت۸ شب
جلوی اینه ایستاد . این اتاقی که گرفته بود زیاد بزرگ بود براش .برای اونی که فقط تپی اتاقش دراز میکشه خیلی چیز زیادیه
شکمش جدیدا خیلی درد میکرد و بزرگتر شده بود . این سوال همش توی ذهنش بود
من حامله ام؟
پستی روی شمکش کشید و برای هزارمین بار اینو رد کرد.
خداروشکر پول داشت تا خرج درمان و بده.
باید میرفت بیمارستان چون هر لحظه اوضاعش بد تر میشد.
سمت کمد لباساش رفت و شروع کرد به پوشیدن لباس
***
خونه هنری_10 شب
یونهوا که تحمل این براش سخت بود زد زیر گریه: جیمینا...چرااا....مگه من چیکار مردم که ازم خوشت نمیاد ...هققق اگه..ازم هق...بدت میاد چرا ...هق...باهام ازدواج کردی
#سناریو#نامجون#جین#شوگا#جیمین#جیهوپ#تهیونگ#جونگکوک#بی_تی_اس#وانشات#ویسگون#رمان
پرستار: ما..دوربینای امنیتی رو چک کردیم و به پلیس خبر دادیم
جیمین با عصبانیت صداش رو بلند کرد: یعنی چی نیستتت...اینجا یه خری نبوده که ببینه...هاااا...بهم بگو پیدا شده وگرنه اینجا رو روی سرتون خراب میکنم
پرستار : متاسفیم هنوز هیچی...
جیمین: خفههه شوووو....
جیمین روی صندلی نشست و سرش رو بین دستاش گرفت
***
ساعت 10:13 pm
سمت گیت رفت و با صورت رنگ پریدش یه بلیط گرفت برای ایتالیا ...با سریع ترین پرواز
کلاشو بیشتر پایین کشید و بی توحه به اینکه باید جای گرمی باشه روی صندلی های سرد اونجا نشست.
با شنیدن صدای اعلام پرواز نگاعی به بلیطش کرد با مختلف بودن پرواز ها سرشو بالاتر گرفت.
با صدای بعدی مطمعن شد پرواز خودشه بلند شد و بدون وسیله ای سوار شد روی زندلی نشست و به غروب افتاب خیره شد . بچه ای کنارش نشست . به بچه و بعدش به مادرش که کمربندش رو میبست نگاهی انداخت
_ ببخشید من صندلی کناریتون هستم اگه میشه اگه اذیت شدید یا هر چیزی به من بگید و مراقبش باشید کمربندش رو باز نکنه
ا.ت سری تکون داد
اون زن کمی خم شد و پرسید: حالتون خوبه
ا.ت: فقط...
_ اها...دلتنگ اینجا میشی ....ببخشید من دیگه باید بشینم
ا.ت سمت پنجره برگشت و به بیرون خیره شد
بچه نکاهی به ا.ت مرد و درحالی که چیپس میخورد جلوی ا.ت نگه داشت
+خاله میخوای؟
ا.ت نگاهی به اون بچه کرد و یدونه چیپس برداشت
کمی ازش خورد.
ا.ت: مرسی
+ خواهش
اون دختر بچه با خوشحالی به مهماندار هواپیما که کارهای ظروری رو توضیح میداد نگاه انداخت
و بعد مچ دست ا.ت و گرفت .
+ من میترسم
ا.ت نگاهی بهش کرد: فقط چشاتو ببند و تا ده بشمار
+باش
و بعد علاون بر بچه خودش چشاش و بست
نواپیما شروع به حرکت کرد
+یک....دو....سه...چهار...پ..پنج...شیییشش....ه..هفت..
ا.ت با خود بچه زیر لب اعداد رو میشمورد و محکم پاش رو گرفته بود و میلرزید
دل کندن از جایی که تنها زندگیش و خانوادش بودن سخت تر از اون چیزی بود که توی فیلما نشون میدادن.
+ خاله...تموم شد...میتونی چشات رو باز کنی
ا.ت با ترس یه اسمونی که دیکه قزار نبود زیرش زندگی کنه و خوشحال باشه نگاه کرد و اروم گریه کرد
ا.ت زیر لب زمزمه کرد: قرار نبود...اینطور بشه...قرار نبود تو اونو بگی...قرار نبود اونو بهم بگن...این شهر نحسه برای من...از همون اول
ا.ت اشکاش رو پاک کرد و چشاش رو بست.
***
10:22
از اگاهی زد بیرون و سمت خونه پدر مادرش حرکت کرد.
به محظ رسیدن به خونه سمت لیا رفت
جیمین: مامان...ا.ت نیومده اینحا؟
لیا که هنوز از اومدن جیمین متعجب شده بود گفت: ا.ت؟....نه مگه بیمارستان نبود؟
جیمین روی مبل نشست و بعد نکاه کردن به هنری و لیا بغضش ترکید .
هنری با تعجب سمتش رفت:هی...چیشده ؟
جیمین: دیروز صبح...باهاش دعوام شد...عصبی بودم...بهش گفتم همه چی تمومه...برگشتم خونه خوابم برد تا امروز ظهر که زنگ زدی ... نمیدونم...نمیدونم کجاست
لیا با نکرانی بهش خیره شد تو چشاش حرفی بود که نمیشد زده بشه.
دیدن پسرش که توی اون وضعیت بود براش خیلی سخت بود.
***
2:34
به خونه اش رسید در خونه رو باز کرد و وارد خونه شد
تصمیم گرفت قبل از اینکه استراحت کنه خونه رو تمیز کنه و بعدش استراحت کنه.
شروع کرد به تمیز کردن خونه،خونه ای که عطر جیمین بین اکسیژنش زندگی میکرد .
*
سه ماه بعد_سئول_ساعت۸ شب
جلوی اینه ایستاد . این اتاقی که گرفته بود زیاد بزرگ بود براش .برای اونی که فقط تپی اتاقش دراز میکشه خیلی چیز زیادیه
شکمش جدیدا خیلی درد میکرد و بزرگتر شده بود . این سوال همش توی ذهنش بود
من حامله ام؟
پستی روی شمکش کشید و برای هزارمین بار اینو رد کرد.
خداروشکر پول داشت تا خرج درمان و بده.
باید میرفت بیمارستان چون هر لحظه اوضاعش بد تر میشد.
سمت کمد لباساش رفت و شروع کرد به پوشیدن لباس
***
خونه هنری_10 شب
یونهوا که تحمل این براش سخت بود زد زیر گریه: جیمینا...چرااا....مگه من چیکار مردم که ازم خوشت نمیاد ...هققق اگه..ازم هق...بدت میاد چرا ...هق...باهام ازدواج کردی
#سناریو#نامجون#جین#شوگا#جیمین#جیهوپ#تهیونگ#جونگکوک#بی_تی_اس#وانشات#ویسگون#رمان
۹.۶k
۰۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.