《زندگی جدید با تو 》p20
روی تخت دراز کشیده بودم کمکم چشمام گرمشدو نفهمیدم کی خوابم برد
(فردا ساعت11)
ا/ت ویو
توی خواب نازم بودم که یکی از اون خدمتکار ها اومد بیدارم کرد
: خانوم ارباب گفتن بیاین پایین برای صبحانه
+:باشه
رفت...... خدایاااا چرا اینا نمیتونن ببینن من یه بار راحت میخوابم... ساعت 11صب کی بیداره آخه
کارام و کردم و از اتاق اومدم بیرون
پرش بعد صبحانه ساعت 1:00ظهر
اومدم توی اتاقم هنوز 2 ساعتی وقت داشتم پس تصمیم گرفتم برم حمام لباسامو در اوردم و آب دوش و تنظیم کردم دوش گرفتم تا اتمام دوش گرفتنم گذاشتم آب وان پر بشه رفتم داخل وان با برخورد آب گرم به بدنم انگار روح از بدنم جدا شد یه نیم ساعتی گذشت و من از حموم بیرون اومدم بدنمو با موهامو خوشک کردم لباس های بیرونم و پوشیدم موهامو باز گذاشتم و تمام......الان دیگه وقتش بود برم پایین رفتم که دیدم تهیونگم منتظر وایساده
_:آماده ای
+:بله
رفتیم.......توی کل مسیر هیچ حرفی نزدیم ولی استایلمون انقدر دارک بود که انگار داشتیم میرفتیم قتل تا خرید عروسی..........
رسیدیم بادیگارد در ماشین و برامون باز کرد و پیاده شدیم
اوووو من تاحالا اینجا نیومده بودم.....یعنی نمیتونستم بیام چون همه مغازه ها از برند های خیلی گرون بودن ولی.....یه چیزی اینجا عجیبه....چرا هیچکس اینجا نیست
+:ببخشید
_:ها
+:چرا توی پاساژ هیچکس نیست؟
_:چون اینجا مال منه و امروز اجازه ورود به کسی ندادم تا راحتتر خرید کنیم
+:اووو
خوشبهحالش چقدر پولداره
همینجور داشتیم توی پاساژ قدم میزدیم که.....
(فردا ساعت11)
ا/ت ویو
توی خواب نازم بودم که یکی از اون خدمتکار ها اومد بیدارم کرد
: خانوم ارباب گفتن بیاین پایین برای صبحانه
+:باشه
رفت...... خدایاااا چرا اینا نمیتونن ببینن من یه بار راحت میخوابم... ساعت 11صب کی بیداره آخه
کارام و کردم و از اتاق اومدم بیرون
پرش بعد صبحانه ساعت 1:00ظهر
اومدم توی اتاقم هنوز 2 ساعتی وقت داشتم پس تصمیم گرفتم برم حمام لباسامو در اوردم و آب دوش و تنظیم کردم دوش گرفتم تا اتمام دوش گرفتنم گذاشتم آب وان پر بشه رفتم داخل وان با برخورد آب گرم به بدنم انگار روح از بدنم جدا شد یه نیم ساعتی گذشت و من از حموم بیرون اومدم بدنمو با موهامو خوشک کردم لباس های بیرونم و پوشیدم موهامو باز گذاشتم و تمام......الان دیگه وقتش بود برم پایین رفتم که دیدم تهیونگم منتظر وایساده
_:آماده ای
+:بله
رفتیم.......توی کل مسیر هیچ حرفی نزدیم ولی استایلمون انقدر دارک بود که انگار داشتیم میرفتیم قتل تا خرید عروسی..........
رسیدیم بادیگارد در ماشین و برامون باز کرد و پیاده شدیم
اوووو من تاحالا اینجا نیومده بودم.....یعنی نمیتونستم بیام چون همه مغازه ها از برند های خیلی گرون بودن ولی.....یه چیزی اینجا عجیبه....چرا هیچکس اینجا نیست
+:ببخشید
_:ها
+:چرا توی پاساژ هیچکس نیست؟
_:چون اینجا مال منه و امروز اجازه ورود به کسی ندادم تا راحتتر خرید کنیم
+:اووو
خوشبهحالش چقدر پولداره
همینجور داشتیم توی پاساژ قدم میزدیم که.....
۲.۲k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.