..کوچولوی دل باخته🖤🥀.. ~پارت۶~
..کوچولوی دل باخته🖤🥀.. ~پارت۶~
نیکا:
وارد اتاق شدم همه خواب بودم به غیر از دیانا که به یه نقط کور خیره شده بود وا این دختر چشه باز با قدم های اهسته به طرفش رفتم و گوشه تخت نشستم او هی این حتی متوجه نشد اومدم کنار تخت نشستم اهم اهم
دیانا:
راستش از وقتی که از دانشگاه اومدیم پرورشگاه تما فکر و ذکرم پیش حرف ارسلانه
(فلش بک)
ارسلان:اخه میدونی چیه نکه هیچ کسیو نداری و تو پرورشگاه بزرگ شدی مادر وپدرت بهت ادبی یاد ندادن راستی ۱ به ۳ کیش و مات....
(پایان فلش بک)
دیانا:
درحال فکر کردن و کلنجار رفتن با حرف ارسلان بودم که یکی عصبی و پشت سره هم اهم اهم میکرد دست از سر فکر کردن و کلنجار رفتن با حرف ارسی مارمولک برداشتم برگشتم که با چهره نگران و عصبی نیکا برخورد کردم
نیکا:
دستمو گذاشتم رو شونش و ادامه دادم:
چیزی شده فدات شم کسی ناراحتت کرده؟
دیانا:
دستمو گذاشتم رو دستش نه چیزی نشده قربونت برم تو نگران من نباش....
نیکا:
چرت نگو دختر من تو رو نشناسم باید برم بمیرم وقتی داری ناخونات رو میجوی معلومه یه کاسی زیر نیم کاسس
حالا بگو ببینم چیشده؟
دیانا:
راستش یادت امروز عصبی از کلاس اومدم بیرون؟
نیکا:
اره با اون ارسی حرفتون شده بود خب که چی؟
دیانا:
راست منو ارسلان شنیدی که باهم فایت کردیم یعنی یجور دعوا...
نیکا:
ای بابا دختر موضوع رو کش نده برو سواغ اصل مطلب ببینم چی میگی هی امروز غروب امشب فردا شب باشه خب چی؟
دیانا:
من به ارسلان . به ۳ برده بودم امروز وقتی میخواستم از کلاس خارج شم ارسلان نذاشت برم و......
نیکا:
از رو تخت پرید و ادامه داد ای خاک برسرم ای خاک عالم به سرم نگو واییی دیانا چیکار کردی دختررررر خاک برسرت کننن قرص ضد حاملگی خوردی؟
دیانا:
عععععععععع چیمیگی نیکا کله پوک منحرف اوسکول نه ماجرا ازین قرار نیست منحرف اروم تر الان بیدار میشن
ادامه دارد...
نیکا:
وارد اتاق شدم همه خواب بودم به غیر از دیانا که به یه نقط کور خیره شده بود وا این دختر چشه باز با قدم های اهسته به طرفش رفتم و گوشه تخت نشستم او هی این حتی متوجه نشد اومدم کنار تخت نشستم اهم اهم
دیانا:
راستش از وقتی که از دانشگاه اومدیم پرورشگاه تما فکر و ذکرم پیش حرف ارسلانه
(فلش بک)
ارسلان:اخه میدونی چیه نکه هیچ کسیو نداری و تو پرورشگاه بزرگ شدی مادر وپدرت بهت ادبی یاد ندادن راستی ۱ به ۳ کیش و مات....
(پایان فلش بک)
دیانا:
درحال فکر کردن و کلنجار رفتن با حرف ارسلان بودم که یکی عصبی و پشت سره هم اهم اهم میکرد دست از سر فکر کردن و کلنجار رفتن با حرف ارسی مارمولک برداشتم برگشتم که با چهره نگران و عصبی نیکا برخورد کردم
نیکا:
دستمو گذاشتم رو شونش و ادامه دادم:
چیزی شده فدات شم کسی ناراحتت کرده؟
دیانا:
دستمو گذاشتم رو دستش نه چیزی نشده قربونت برم تو نگران من نباش....
نیکا:
چرت نگو دختر من تو رو نشناسم باید برم بمیرم وقتی داری ناخونات رو میجوی معلومه یه کاسی زیر نیم کاسس
حالا بگو ببینم چیشده؟
دیانا:
راستش یادت امروز عصبی از کلاس اومدم بیرون؟
نیکا:
اره با اون ارسی حرفتون شده بود خب که چی؟
دیانا:
راست منو ارسلان شنیدی که باهم فایت کردیم یعنی یجور دعوا...
نیکا:
ای بابا دختر موضوع رو کش نده برو سواغ اصل مطلب ببینم چی میگی هی امروز غروب امشب فردا شب باشه خب چی؟
دیانا:
من به ارسلان . به ۳ برده بودم امروز وقتی میخواستم از کلاس خارج شم ارسلان نذاشت برم و......
نیکا:
از رو تخت پرید و ادامه داد ای خاک برسرم ای خاک عالم به سرم نگو واییی دیانا چیکار کردی دختررررر خاک برسرت کننن قرص ضد حاملگی خوردی؟
دیانا:
عععععععععع چیمیگی نیکا کله پوک منحرف اوسکول نه ماجرا ازین قرار نیست منحرف اروم تر الان بیدار میشن
ادامه دارد...
۱۲.۱k
۲۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.