فیک«دختر کوچولوی من» part 38
ته: ات الان منظورت اینه که دوست داشتن من واقعی نیست؟(با دلخوری)
ات: نه منظورم این نیست..
ته:(روشو اونور میکنه و بیرونو نگاه میکنه)
چند دقیقه بعد:
ات: تهیونگ چرا انقدر عصبانی ای؟(با ناراحتی)
ته: چیزی نیست عصبی نیستم
ات: آتیش داره از چشمات میباره بعد میگی عصبی نیستم؟مگه من چی گفتم؟
ته: مگه چی گفتی؟(پوزخند)
ات: من واقعا منظورم اون نبود
ته: باشه…من که چیزی نگفتم(اصلا ات رو نگاه نمیکنه)
ات: خیلی خب باشه ادامه بده ادامه بده ببینیم چی میشه(با عصبانیت)
ذهن ته: فکر نمیکردم انقدر زود بحثمون بشه انگار واقعا این رابطه درست نیست…حس میکنم یه چیزی داره حسمو بهش کم کم خنثی میکنه…شاید درستشم همینه که فقط سرپرستش باشم…
ات: تهیونگ من معذرت میخوام
ته: بیا از هم جدا شیم(همزمان میگن)
ات: چی؟(با تعجب و چشمای اشکی)
ته:…(اصلا چیزی نمیگه)
ات: تهیونگ چرا ساکت میشی…خوشت میاد اذیتم کنی؟(با بغض)
ته:…
ات: خیلی خب باشه…بیا جدا شیم
ته:رسیدیم بیا پایین(با لحن سرد)
راوی:
ات ریز ریز گریش میگرفت اما برای اینکه تهیونگ متوجه نشه اصلا نگاش نمیکرد از ماشین پیاده میشن و میرن سمت ویلا(داخل امریکا)..
ته جون: ات داری گریه میکنی؟
ات: نه چطور؟(اروم میزنه به شکم ته جون)
ته جون: اها…اها یه لحظه فکر کردم داری گریه میکنی
ات: اها
ته جون: چیزی شده؟(اروم به ات میگه جوری که ته نفهمه)
ات: بعدا بهت میگم
ته جون:(سرشو تکون میده)
ته: ته جون معامله شب ساعت چنده؟
ته جون: دقیقا رأس ساعت ۱۰:۳۰ شب
ته: باشه
راوی:
همه میرن داخل ویلا دوش میگیرن و لباساشونو عوض میکنن…
ات ویو
بعد اینکه وارد یکی از اتاقا شدم وسیله هامو در اوردم و مربت کردم و رفتم حموم بعد از چند ساعت تو هواپیما حس میکردم بدنم خشک شده برای همین تقریبا نیم ساعت دوش اب گرم گرفتم واقعا خسته بودم بعد اینکه از حموم اومدم بیرون…انقدر خسته بودم که چیزی غیر کرم به صورتم نزدم و مستقیما با حوله رفتم روی تخت و خوابم برد…
تو خماریه کات کردن ات و ته بمونید چون امروز خیلی اپلود کردم تا شب دیگه خبری نیست😔😂
ات: نه منظورم این نیست..
ته:(روشو اونور میکنه و بیرونو نگاه میکنه)
چند دقیقه بعد:
ات: تهیونگ چرا انقدر عصبانی ای؟(با ناراحتی)
ته: چیزی نیست عصبی نیستم
ات: آتیش داره از چشمات میباره بعد میگی عصبی نیستم؟مگه من چی گفتم؟
ته: مگه چی گفتی؟(پوزخند)
ات: من واقعا منظورم اون نبود
ته: باشه…من که چیزی نگفتم(اصلا ات رو نگاه نمیکنه)
ات: خیلی خب باشه ادامه بده ادامه بده ببینیم چی میشه(با عصبانیت)
ذهن ته: فکر نمیکردم انقدر زود بحثمون بشه انگار واقعا این رابطه درست نیست…حس میکنم یه چیزی داره حسمو بهش کم کم خنثی میکنه…شاید درستشم همینه که فقط سرپرستش باشم…
ات: تهیونگ من معذرت میخوام
ته: بیا از هم جدا شیم(همزمان میگن)
ات: چی؟(با تعجب و چشمای اشکی)
ته:…(اصلا چیزی نمیگه)
ات: تهیونگ چرا ساکت میشی…خوشت میاد اذیتم کنی؟(با بغض)
ته:…
ات: خیلی خب باشه…بیا جدا شیم
ته:رسیدیم بیا پایین(با لحن سرد)
راوی:
ات ریز ریز گریش میگرفت اما برای اینکه تهیونگ متوجه نشه اصلا نگاش نمیکرد از ماشین پیاده میشن و میرن سمت ویلا(داخل امریکا)..
ته جون: ات داری گریه میکنی؟
ات: نه چطور؟(اروم میزنه به شکم ته جون)
ته جون: اها…اها یه لحظه فکر کردم داری گریه میکنی
ات: اها
ته جون: چیزی شده؟(اروم به ات میگه جوری که ته نفهمه)
ات: بعدا بهت میگم
ته جون:(سرشو تکون میده)
ته: ته جون معامله شب ساعت چنده؟
ته جون: دقیقا رأس ساعت ۱۰:۳۰ شب
ته: باشه
راوی:
همه میرن داخل ویلا دوش میگیرن و لباساشونو عوض میکنن…
ات ویو
بعد اینکه وارد یکی از اتاقا شدم وسیله هامو در اوردم و مربت کردم و رفتم حموم بعد از چند ساعت تو هواپیما حس میکردم بدنم خشک شده برای همین تقریبا نیم ساعت دوش اب گرم گرفتم واقعا خسته بودم بعد اینکه از حموم اومدم بیرون…انقدر خسته بودم که چیزی غیر کرم به صورتم نزدم و مستقیما با حوله رفتم روی تخت و خوابم برد…
تو خماریه کات کردن ات و ته بمونید چون امروز خیلی اپلود کردم تا شب دیگه خبری نیست😔😂
۲۴.۸k
۱۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.