فیک moon river 💙🌧پارت⁴⁹
یئون « خب چیکار کنم دلم براتون تنگ شده بود...خوبین؟
کوک « بله همین طور که میبینی سالمم...اما از وقتی اومدیم اینجا حس نمیکنی یه چیزی تغییر کرده
راوی « یئون با شنیدن این حرف دستش رو زیر چونه اش گذاشت و خیلی کیوت غرق فکر شد...کوک پوزخندی زد و بعد از بغل کردن یئون زل زد به چشمان بی نهایت زیبای یئون و گفت
کوک « مثلا اینکه منو به اسم کوچیک صدا میزنی
یئون « ایححح...خب چیزه...یعنی
کوک « نمیخواد گوجه بشی...من این تغییر رو دوست دارم...پس وقتی برگشتیم به قصر چیزی جز کوک نشنوم ازت...باشه؟
یئون « اوم...کی برمیگردیم؟
کوک « همین امروز
یئون « مگه..جنگ....وایییییییییییی جنگ رو بردیمممممم
کوک « بله بردیم
راوی « یئون از خوشحالی بوسه ای روی پیشونی کوک کاشت و به اسرار کوک دوباره رفت تا استراحت کنه...
یئون « با حس نوازش موهام آروم چشمام رو باز کردم و دیدم کوک با یه لبخند قشنگ بالای سرمهـ....کوک
کوک « به به ملکه ی خوابالو...پاشو باید بریم...اما این لباسا رو میپوشی...
یئون « با چشمام رد انگشتاشون رو دنبال کردم و یه هانبوک ابریشمی به رنگ سبز یشمی و یه دامن پف نارنجی دیدم...خدای من این خیلی قشنگهههههه...کوک خیلی خوش سلیقه اییییییی
کوک « تازه فهمیدی؟🗿
یئون « نه نه...خب چیزه میشه
کوک « توی این یک سالی که با یئون زندگی کردم خوب اخلاق و رفتارش رو میشناختم و هر موقع با انگشتاش بازی میکرد یعنی درخواستی داره که خجالت میکشه اونو بگه...نمیخواد چیزی بگی بیرون منتظرتم
یئون (。♡‿♡。) خدااااااا شوهر جنتلمنمممممـ..لباس رو با خوشحالی پوشیدم و اومدم بیرون...همه تعظیم کردن و همره کوک سمت اسب هامون رفتیم...حالم دیگه خوب شده بود اما هنوز ضعیف بودم و کوک هم گفته بود پوستم رو میکنه بریم قصر اما این الان برام مهمه نبود...مهم کوکی بود که الان کنارمه...با اوردن برفی و بم ( اینجا اسبش بمه...🗿سگ نیستاااا...اسبه...اسب) به کمک کوک سوار اسبم شدم و منتظر شدم اونم سوار بشه
کوک « سوار بم شدم و به یئونی که مثل همیشه میدرخشید خیره شدم...مثل همیشه زیبا و باوقار شدی...اگه توی راه خسته شدی بگو تا دستور توقف بدم باشه؟
یئون « باشه
پرش به داخل قصر //
جیهوپ « از وقتی ملکه رفت تمام خبر ها رو به وسیله کفتر از معاونی که همراهش فرستاده بودم دریافت میکردیم ..از جمله برگشت شاه و شناسایی ملکه...با عجله وارد اقامتگاه ملکه ( مادر کوک) شدم و بعد از تعظیم کردن گفتم « روز بخیر اولیا حضرت...
ملکه « خوش امدی وزیر جانگ...اتفاقی اوفتاده؟
جیهوپ « بانوی من امپراطور نبرد رو پیروز شدن و همراه ملکه دارن به پایتخت میان...احتمالا فردا صبح به اینجا برسن
ادمین « 🗿کوک گفته کسی نفهمه یئون بارداره پس اینا نمیدونن یئون بارداره...جهت شفاف سازی*
لباس یئون
کوک « بله همین طور که میبینی سالمم...اما از وقتی اومدیم اینجا حس نمیکنی یه چیزی تغییر کرده
راوی « یئون با شنیدن این حرف دستش رو زیر چونه اش گذاشت و خیلی کیوت غرق فکر شد...کوک پوزخندی زد و بعد از بغل کردن یئون زل زد به چشمان بی نهایت زیبای یئون و گفت
کوک « مثلا اینکه منو به اسم کوچیک صدا میزنی
یئون « ایححح...خب چیزه...یعنی
کوک « نمیخواد گوجه بشی...من این تغییر رو دوست دارم...پس وقتی برگشتیم به قصر چیزی جز کوک نشنوم ازت...باشه؟
یئون « اوم...کی برمیگردیم؟
کوک « همین امروز
یئون « مگه..جنگ....وایییییییییییی جنگ رو بردیمممممم
کوک « بله بردیم
راوی « یئون از خوشحالی بوسه ای روی پیشونی کوک کاشت و به اسرار کوک دوباره رفت تا استراحت کنه...
یئون « با حس نوازش موهام آروم چشمام رو باز کردم و دیدم کوک با یه لبخند قشنگ بالای سرمهـ....کوک
کوک « به به ملکه ی خوابالو...پاشو باید بریم...اما این لباسا رو میپوشی...
یئون « با چشمام رد انگشتاشون رو دنبال کردم و یه هانبوک ابریشمی به رنگ سبز یشمی و یه دامن پف نارنجی دیدم...خدای من این خیلی قشنگهههههه...کوک خیلی خوش سلیقه اییییییی
کوک « تازه فهمیدی؟🗿
یئون « نه نه...خب چیزه میشه
کوک « توی این یک سالی که با یئون زندگی کردم خوب اخلاق و رفتارش رو میشناختم و هر موقع با انگشتاش بازی میکرد یعنی درخواستی داره که خجالت میکشه اونو بگه...نمیخواد چیزی بگی بیرون منتظرتم
یئون (。♡‿♡。) خدااااااا شوهر جنتلمنمممممـ..لباس رو با خوشحالی پوشیدم و اومدم بیرون...همه تعظیم کردن و همره کوک سمت اسب هامون رفتیم...حالم دیگه خوب شده بود اما هنوز ضعیف بودم و کوک هم گفته بود پوستم رو میکنه بریم قصر اما این الان برام مهمه نبود...مهم کوکی بود که الان کنارمه...با اوردن برفی و بم ( اینجا اسبش بمه...🗿سگ نیستاااا...اسبه...اسب) به کمک کوک سوار اسبم شدم و منتظر شدم اونم سوار بشه
کوک « سوار بم شدم و به یئونی که مثل همیشه میدرخشید خیره شدم...مثل همیشه زیبا و باوقار شدی...اگه توی راه خسته شدی بگو تا دستور توقف بدم باشه؟
یئون « باشه
پرش به داخل قصر //
جیهوپ « از وقتی ملکه رفت تمام خبر ها رو به وسیله کفتر از معاونی که همراهش فرستاده بودم دریافت میکردیم ..از جمله برگشت شاه و شناسایی ملکه...با عجله وارد اقامتگاه ملکه ( مادر کوک) شدم و بعد از تعظیم کردن گفتم « روز بخیر اولیا حضرت...
ملکه « خوش امدی وزیر جانگ...اتفاقی اوفتاده؟
جیهوپ « بانوی من امپراطور نبرد رو پیروز شدن و همراه ملکه دارن به پایتخت میان...احتمالا فردا صبح به اینجا برسن
ادمین « 🗿کوک گفته کسی نفهمه یئون بارداره پس اینا نمیدونن یئون بارداره...جهت شفاف سازی*
لباس یئون
۷۷.۰k
۱۷ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.