فیک"خاموشش کن"۹
《رمان هایی هستند که با آنها زندگی میکنیم؛نفس میکشیم،میخندیم،گریه میکنیم و قد میکشیم. رمان هایی هستن که با آنها سفر میکنیم، کوله پشتیمان را پر از تجربه هایشان میکنیم و مثل چادری در آنها پناه میگیریم.》
تهیونگ سراسیمه آبو بست و دستاشو خشک کرد تا تلفنو جواب بده:
الو؟
نامجون درحالی که داشت سوار ماشین میشد و گوشیش رو میون شونه و گوشش نگه داشته بود تند تند صحبت میکرد و تهیونگ هم مجبور به متوجه شدن بود:
تهیونگ یه وضعیت اضطراری پیش اومده
یسری شارلاتان از ناکجا آباد ریختن تو تیمارستان و همشون مسلحهن! هفت تیرتو بردار و بیا کمک.
تهیونگ: آقای کیم من هفت تیرم کجا...
نامجون: خودتو نزن به اون راه تهیونگ، درسته خودمو زدم به اون راه ولی احمق نیستم.
تهیونگ نفسی کشید و دستی رو صورتش کشید:
بله آقای کیم. خودمو میرسونم.
تهیونگ سریع لباسایی که روی تخت گذاشته پوشید و از کشو اسحلهشو دراورد:
این دختر زیادی دردسر داره...
زمان حال:
تهیونگ میخواست حرف بزنه که در باز شد و نامجون و یونگی اومدن تو.
تهیونگ با دیدن یونگی خشکش زد:
هی..هیونگ!
یونگی :من خوبم...فقط یه خراشه...
نامجون: ا.ت کجاست؟
تهیونگ: ها؟ ا.ت؟همینجا بود...
نامجون رفت توی طبقهی بالا در اتاقی که دقیقا روبه پله ها بود رو باز کرد.
ا.ت وایساده بود وسط اتاق و داشت بیصدا گریه میکرد:
کاش هیچوقت اونشب نمیومد...
درسته...
اینجا خونهی پدری ا.ت بود.
بعد سالها دوباره خاطرات اون شب توی ذهن ا.ت مرور شد.
به عروسک خرسی نگاه کرد و لبخند زد.!
فلش بک(یازده سال قبل):
جونگ کوک به ا.ت که زانوشو بغل کرده بود و گوشه ی اتاق آروم گریه میکرد نگاه میکرد.
دلش میخواست براش یه کاری بکنه...
یهو با پاهای برهنش بیرون دویید و بعد چند دقیقه برگشت.
با یه لبخند بزرگ رو صورت کنار دختر کوچولو نشست.
دستای کوچیکشو روی صورت ا.ت کشید و اشکاشو پاک کرد:
بگیرش...مال تو..!
ا.ت به دست جونگ کوک نگاه کرد:
و..ولی جونگ کوک این هدیه مامانته...
جونگ کوک خرس عروسکی رو توی بغل ا.ت گذاشت:
ولی میخوام مال تو باشه...وقتایی که تنها شدی و ترسیدی بغلش کن..!
ا.ت لبخند زد و جونگ کوک رو بغل کرد:
ولی من میخوام جونگ کوک رو بغل کنم!
.
.
.
계속
تهیونگ سراسیمه آبو بست و دستاشو خشک کرد تا تلفنو جواب بده:
الو؟
نامجون درحالی که داشت سوار ماشین میشد و گوشیش رو میون شونه و گوشش نگه داشته بود تند تند صحبت میکرد و تهیونگ هم مجبور به متوجه شدن بود:
تهیونگ یه وضعیت اضطراری پیش اومده
یسری شارلاتان از ناکجا آباد ریختن تو تیمارستان و همشون مسلحهن! هفت تیرتو بردار و بیا کمک.
تهیونگ: آقای کیم من هفت تیرم کجا...
نامجون: خودتو نزن به اون راه تهیونگ، درسته خودمو زدم به اون راه ولی احمق نیستم.
تهیونگ نفسی کشید و دستی رو صورتش کشید:
بله آقای کیم. خودمو میرسونم.
تهیونگ سریع لباسایی که روی تخت گذاشته پوشید و از کشو اسحلهشو دراورد:
این دختر زیادی دردسر داره...
زمان حال:
تهیونگ میخواست حرف بزنه که در باز شد و نامجون و یونگی اومدن تو.
تهیونگ با دیدن یونگی خشکش زد:
هی..هیونگ!
یونگی :من خوبم...فقط یه خراشه...
نامجون: ا.ت کجاست؟
تهیونگ: ها؟ ا.ت؟همینجا بود...
نامجون رفت توی طبقهی بالا در اتاقی که دقیقا روبه پله ها بود رو باز کرد.
ا.ت وایساده بود وسط اتاق و داشت بیصدا گریه میکرد:
کاش هیچوقت اونشب نمیومد...
درسته...
اینجا خونهی پدری ا.ت بود.
بعد سالها دوباره خاطرات اون شب توی ذهن ا.ت مرور شد.
به عروسک خرسی نگاه کرد و لبخند زد.!
فلش بک(یازده سال قبل):
جونگ کوک به ا.ت که زانوشو بغل کرده بود و گوشه ی اتاق آروم گریه میکرد نگاه میکرد.
دلش میخواست براش یه کاری بکنه...
یهو با پاهای برهنش بیرون دویید و بعد چند دقیقه برگشت.
با یه لبخند بزرگ رو صورت کنار دختر کوچولو نشست.
دستای کوچیکشو روی صورت ا.ت کشید و اشکاشو پاک کرد:
بگیرش...مال تو..!
ا.ت به دست جونگ کوک نگاه کرد:
و..ولی جونگ کوک این هدیه مامانته...
جونگ کوک خرس عروسکی رو توی بغل ا.ت گذاشت:
ولی میخوام مال تو باشه...وقتایی که تنها شدی و ترسیدی بغلش کن..!
ا.ت لبخند زد و جونگ کوک رو بغل کرد:
ولی من میخوام جونگ کوک رو بغل کنم!
.
.
.
계속
۹.۵k
۲۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.