پارت دوم...
خیلی مسخره بود... واقعا میگم! اون دو تا توی اسمون بودن! باور کنین.داد میزدن و هر لحظه منتظر بودن باسن خوش فرمشون نابود بشه! بعد مدتی تصمیم گرفتن خفه شن و موقعیت رو بسنجن!
+ اوکی...ما الان توی اسمونیم!
_ اوهوم و اینم ابره !
+ اره ابره...خیلی عادیه! من در حالت عادی هم که توی اسمون پرواز میکردم دائما ابر میدیدم...
_ قراره چی بشه...
+ داستان مسخره ای ک برات گفتمو یادته؟
_ فاک...
+ یکی بزن تو گوشم... اینا واقعی نیس..
_ مطمئنی؟!
و جیمین سرشو محکم تکون داد و ابروهاش رو بهم گره زد.کوک یه نگاه به اطرافش کرد، چشماش رو بست و دستش رو محکم به گونه جیمین رسوند!
+ وحشیییی چرا میزنیییی؟
_ م..مگه خودت ن...نگفتی بزن؟
+ من کی گفتم ابله...
و هردو با ترس بهم نگاه کردن.
ویک اروم داشت به کاری که کرده بود میخندید... عروسک چوبی دستش رو تکون شدیدی داد و لحظه بعد جیمین داشت از شدت تکون خوردن بالا می اورد !
همه چیز شبیه عالیس در سرزمین عجایب شده بود!
بیخیال شوخی کردن باهاشون شد و بالهاش رو تندتر بهم زد.
جیمین و کوک با دیدن زمینی که بهشون نزدیک تر میشد جیغ کشیدن رو از سر گرفتن !
ویک سریع خودش رو به سطح زمین رسوند و بال هاش رو زیر کوک گرفت تا دردش نگیره و جیمین؟ خب...انگار با هم یخورده مشکل داشتن! فقط یه خورده!
_ این ... خیلی باحال بود!
+ تو...کونت از فولاده؟
کوک لباشو زیر دندوناش اسیر کردو به باسنش دست میکشید و ابروهاش رو بالا مینداخت!
چرا هیچکس متوجه ویک نبود! اون داشت به سختی اب دهنش رو قورت میداد و با خودش فکر میکرد ی باسن میتونه از تابلو های باشکوه قصرش زیبا تر باشه؟ ایا؟
سرش رو تکون داد تا خودش رو از شر شیطان نجات بده ک... اون دو بچه نبودن؟ مگه چقدر داشت به باسنش فکر میکرد؟ با شتاب بلند شد و بال هاش رو تکون داد شاید از اون بالا زودتر پیداشون میکرد! ادمای این شهر ... یا بهتره بگیم ادمای این کتاب، اصلا مورد اعتماد نبودن!
+ اوکی...ما الان توی اسمونیم!
_ اوهوم و اینم ابره !
+ اره ابره...خیلی عادیه! من در حالت عادی هم که توی اسمون پرواز میکردم دائما ابر میدیدم...
_ قراره چی بشه...
+ داستان مسخره ای ک برات گفتمو یادته؟
_ فاک...
+ یکی بزن تو گوشم... اینا واقعی نیس..
_ مطمئنی؟!
و جیمین سرشو محکم تکون داد و ابروهاش رو بهم گره زد.کوک یه نگاه به اطرافش کرد، چشماش رو بست و دستش رو محکم به گونه جیمین رسوند!
+ وحشیییی چرا میزنیییی؟
_ م..مگه خودت ن...نگفتی بزن؟
+ من کی گفتم ابله...
و هردو با ترس بهم نگاه کردن.
ویک اروم داشت به کاری که کرده بود میخندید... عروسک چوبی دستش رو تکون شدیدی داد و لحظه بعد جیمین داشت از شدت تکون خوردن بالا می اورد !
همه چیز شبیه عالیس در سرزمین عجایب شده بود!
بیخیال شوخی کردن باهاشون شد و بالهاش رو تندتر بهم زد.
جیمین و کوک با دیدن زمینی که بهشون نزدیک تر میشد جیغ کشیدن رو از سر گرفتن !
ویک سریع خودش رو به سطح زمین رسوند و بال هاش رو زیر کوک گرفت تا دردش نگیره و جیمین؟ خب...انگار با هم یخورده مشکل داشتن! فقط یه خورده!
_ این ... خیلی باحال بود!
+ تو...کونت از فولاده؟
کوک لباشو زیر دندوناش اسیر کردو به باسنش دست میکشید و ابروهاش رو بالا مینداخت!
چرا هیچکس متوجه ویک نبود! اون داشت به سختی اب دهنش رو قورت میداد و با خودش فکر میکرد ی باسن میتونه از تابلو های باشکوه قصرش زیبا تر باشه؟ ایا؟
سرش رو تکون داد تا خودش رو از شر شیطان نجات بده ک... اون دو بچه نبودن؟ مگه چقدر داشت به باسنش فکر میکرد؟ با شتاب بلند شد و بال هاش رو تکون داد شاید از اون بالا زودتر پیداشون میکرد! ادمای این شهر ... یا بهتره بگیم ادمای این کتاب، اصلا مورد اعتماد نبودن!
۳.۸k
۲۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.