بی رحم تر از همه/پارت ۱۳۲
بیست روز بعد...
از زبان هایون:
توی این بیست روز تقریبا همه چیز مطابق روال و معمولی گذشت... اینکه میگم تقریبا به این دلیل هستش که چند بار پلیسا نزدیک بود به یه مدارکی دست پیدا کنن که من با باخبر کردن تهیونگ کمک کردم از بین ببرنشون... جدا از این دیگه همه چیز مرتب بود هم توی عمارت... هم خارج از اون...
امروز عصر که از سر کار برمیگشتم هانا بهم زنگ زد... جواب دادم و گفتم: الو هانا
هانا: سلام اونی... حالت خوبه؟
هایون: ممنون.. کاری داری؟
هانا: آره... راستش بابا اینجاس... پیش منه... اومده میخواد با هردوتامون حرف بزنه
هایون: نگفت راجع به چی ؟
هانا: نه ... ولی یکم عصبیه
هایون: باشه من نیم ساعت دیگه اونجام...
گوشیو که قطع کردم دور زدم به طرف خونه ی هانا؛ صدای هانا زیاد سرحال نبود... یکم نگرانم کرد...
وقتی رسیدم خونه هانا اومد درو برام باز کرد و وارد خونه شدم...
با پدر و مادرم روبه رو شدم که توی پذیرایی نشسته بودن...هانا نگفته بود مامانم اومده... چن وقتی بود که ندیده بودمشون... حتی باهاشون تماسم نگرفته بودم و همین باعث خجالتم میشد... بهشون سلام کردم که اونام جوابمو دادن و پدر گفت: بیا بشین... هانا توام بیا بشین
منو هانا نشستیم روبروی پدر و مادر؛ بابا گفت: دلمون برای جفتتون تنگ بود... ولی ظاهرا شماها بخصوص هایون دلتون تنگ ما نمیشه
هایون: اینطور نیست... من واقعا سرم شلوغه... اصلا نمیدونم روز و شبام چجوری میگذره از بس کار دارم
هانا: منم که تازه دفترمو باز کردم باید یکم تلاش کنم تا بتونم پیشرفت کنم ولی واقعا قصد داشتم آخر هفته بیام بوسان بهتون سر بزنم
مادر: اما تماس میتونین بگیرین!... ولی خب... بگذریم... منو پدرتون اومدیم باهاتون تکلیفمونو مشخص کنیم
هایون: چه تکلیفی مامان؟
پدر: من بهت میگم... تو از وقتی تصادف کردی تمام حافظه و عواطفتو نسبت به ما از دست دادی بعدشم اصلا به ما درست حسابی توضیح نمیدی که داری کجا زندگی میکنی... مدتی رهاتون کردم بلکه خودتون به فکر بیفتین ولی ظاهرا خبری نیست! بنابراین اومدم چن روز اینجا بمونم و کارای برگشتتون به بوسان رو درست کنم
هانا: چییی؟
مادر: بله درست شنیدین! شماها باید برگردین پیش ما و جلوی چشم خودمون باشین
هانا: ولی شما پدر مادرایی نبودین که جلوی مارو برای پیشرفت بگیرین
پدر: این تنبیه شماهاس که هیچوقت درست توضیح ندادین چیکار میکنین....
هانا داشت با مامان بابا بحث میکرد و من مونده بودم چجوری قانعشون کنم... اونا که نمیدونستن من با جون خونوادم تهدید شدم و به اون عمارت برگشتم... از اینا گذشته من حالا درگیر عشق بودم نمیتونستم از تهیونگ دست بکشم... برای همین تنها چیزی که به ذهنم رسید رو به زبون آوردم و گفتم: ولی من نمیتونم برگردم
پدر و مادر: برای چی؟ چرا؟
هایون: چون دارم ازدواج میکنم!!!
پدر: با کی؟
مادر: همون پسری که باهات به خونمون اومد؟
هایون: بله ! همونه! کیم تهیونگ....
از زبان هانا:
از حرفی که هایون زد شوکه شدم!!! ولی خوب گفت... چون حداقل تا مامان بابا چند روزی سرگرم هایون میشدن منم میتونستم وقت بخرم و بهانه جور کنم که با منم کاری نداشته باشن... مامان بابا از حرف هایون توی فکر فرو رفتن و گفتن که باید اون پسرو ببینن تا مفصل باهاش حرف بزنن و ببینن که از اون خوششون میاد یا نه...
از زبان هایون:
توی این بیست روز تقریبا همه چیز مطابق روال و معمولی گذشت... اینکه میگم تقریبا به این دلیل هستش که چند بار پلیسا نزدیک بود به یه مدارکی دست پیدا کنن که من با باخبر کردن تهیونگ کمک کردم از بین ببرنشون... جدا از این دیگه همه چیز مرتب بود هم توی عمارت... هم خارج از اون...
امروز عصر که از سر کار برمیگشتم هانا بهم زنگ زد... جواب دادم و گفتم: الو هانا
هانا: سلام اونی... حالت خوبه؟
هایون: ممنون.. کاری داری؟
هانا: آره... راستش بابا اینجاس... پیش منه... اومده میخواد با هردوتامون حرف بزنه
هایون: نگفت راجع به چی ؟
هانا: نه ... ولی یکم عصبیه
هایون: باشه من نیم ساعت دیگه اونجام...
گوشیو که قطع کردم دور زدم به طرف خونه ی هانا؛ صدای هانا زیاد سرحال نبود... یکم نگرانم کرد...
وقتی رسیدم خونه هانا اومد درو برام باز کرد و وارد خونه شدم...
با پدر و مادرم روبه رو شدم که توی پذیرایی نشسته بودن...هانا نگفته بود مامانم اومده... چن وقتی بود که ندیده بودمشون... حتی باهاشون تماسم نگرفته بودم و همین باعث خجالتم میشد... بهشون سلام کردم که اونام جوابمو دادن و پدر گفت: بیا بشین... هانا توام بیا بشین
منو هانا نشستیم روبروی پدر و مادر؛ بابا گفت: دلمون برای جفتتون تنگ بود... ولی ظاهرا شماها بخصوص هایون دلتون تنگ ما نمیشه
هایون: اینطور نیست... من واقعا سرم شلوغه... اصلا نمیدونم روز و شبام چجوری میگذره از بس کار دارم
هانا: منم که تازه دفترمو باز کردم باید یکم تلاش کنم تا بتونم پیشرفت کنم ولی واقعا قصد داشتم آخر هفته بیام بوسان بهتون سر بزنم
مادر: اما تماس میتونین بگیرین!... ولی خب... بگذریم... منو پدرتون اومدیم باهاتون تکلیفمونو مشخص کنیم
هایون: چه تکلیفی مامان؟
پدر: من بهت میگم... تو از وقتی تصادف کردی تمام حافظه و عواطفتو نسبت به ما از دست دادی بعدشم اصلا به ما درست حسابی توضیح نمیدی که داری کجا زندگی میکنی... مدتی رهاتون کردم بلکه خودتون به فکر بیفتین ولی ظاهرا خبری نیست! بنابراین اومدم چن روز اینجا بمونم و کارای برگشتتون به بوسان رو درست کنم
هانا: چییی؟
مادر: بله درست شنیدین! شماها باید برگردین پیش ما و جلوی چشم خودمون باشین
هانا: ولی شما پدر مادرایی نبودین که جلوی مارو برای پیشرفت بگیرین
پدر: این تنبیه شماهاس که هیچوقت درست توضیح ندادین چیکار میکنین....
هانا داشت با مامان بابا بحث میکرد و من مونده بودم چجوری قانعشون کنم... اونا که نمیدونستن من با جون خونوادم تهدید شدم و به اون عمارت برگشتم... از اینا گذشته من حالا درگیر عشق بودم نمیتونستم از تهیونگ دست بکشم... برای همین تنها چیزی که به ذهنم رسید رو به زبون آوردم و گفتم: ولی من نمیتونم برگردم
پدر و مادر: برای چی؟ چرا؟
هایون: چون دارم ازدواج میکنم!!!
پدر: با کی؟
مادر: همون پسری که باهات به خونمون اومد؟
هایون: بله ! همونه! کیم تهیونگ....
از زبان هانا:
از حرفی که هایون زد شوکه شدم!!! ولی خوب گفت... چون حداقل تا مامان بابا چند روزی سرگرم هایون میشدن منم میتونستم وقت بخرم و بهانه جور کنم که با منم کاری نداشته باشن... مامان بابا از حرف هایون توی فکر فرو رفتن و گفتن که باید اون پسرو ببینن تا مفصل باهاش حرف بزنن و ببینن که از اون خوششون میاد یا نه...
۹.۸k
۱۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.