IN MY MIND❤️🔥
IN MY MIND❤️🔥
PART||40
چند هفته ای می گذشت....در این چند هفته شوگا پی برده بود واقعا تهیونگ عاشق آلیس هست....
تهیونگ هم سعی داشت دل آلیس رو به دست بیاره اما خبر نداشت آلیس عاشق اونه.........
تهیونگ تحمل نداشت پس تصمیم گرفت....گام سوم هم انجام بده....وقتی با شوگا تنها شد...حرفش رو زد...
تهیونگ:شوگا میشه باهات حرف بزنم؟
شوگا:بگو می شنوم....
تهیونگ:می گم من....خوت می دونی عاشق آلیس هستم....میشه بزاری من با آلیس قرار بزارم...
شوگا:باشه...
تهیونگ:واقعا!؟
شوگا:مگه من باتو شوخی دارم؟
تهیونگ:نه...معلومه نه...ولی باورم نمیشه قبول کردی....
شوگا:اما به یه شرط....
تهیونگ:چی؟
شوگا:نباید آسیبی به خواهرم بزنی....وگرنه....
تهیونگ:مگه مرز دارم به کسی که عاشقشم آسیب بزنم هان؟
شوگا:اعتماد مهم ترین چیزه یادت نره....(بلند شد و رفت)
تهیونگ:اینم عجیب غریبه خدایی....گام سوم انجام شد....برم به جونگکوک خبر بدم...
تهیونگ سریع از خونه خارج شد.....سوار ماشین شد و به سمت شرکت حرکت کرد.....رسید...
باسرعت و بدون اجازه وارد دفتر جونگکوک شد...
تهیونگ:سلام داداش(نفس نفس)
جونگکوک:تو نمی تونی یک در بزنی؟
تهیونگ:شرکت خودم هست چرا باید در بزنم؟(نشست روی صندلی)
جونگکوک:راست می گی یادم شد وارث بعدی تویی....حالا بگو چی شده به این سرعت اومدی؟
تهیونگ:سه گام رو انجام دادم....
جونگکوک:جدی؟شوگا رضایت داد؟
تهیونگ:آره...
جونگکوک:این که عالیه...صبر کن تو تا اینجا نقشه داشتی پس بقیش چی؟
تهیونگ:کدوم بقیه؟
جونگکوک:مادرت رو یادت رفته؟اون چی؟می خوای چی کار کنی؟
تهیونگ:آلیس اونقدر هم فقیر نیست....
جونگکوک:به نظر مامان تو هرکی از سطح شما پایین تر باشه فقیره....
تهیونگ:به اون هاشم فکر کردم....
جونگکوک:خوب بگو..
تهیونگ:نه دیگه نشد...وقتش که رسید بهت میگم...
جونگکوک:باشه....
تهیونگ:خوب پس من می رم فعلا..
جونگکوک:فعلا..از دست این بچه...(خنده)
لایک و کامنت یادتون نره❤️
PART||40
چند هفته ای می گذشت....در این چند هفته شوگا پی برده بود واقعا تهیونگ عاشق آلیس هست....
تهیونگ هم سعی داشت دل آلیس رو به دست بیاره اما خبر نداشت آلیس عاشق اونه.........
تهیونگ تحمل نداشت پس تصمیم گرفت....گام سوم هم انجام بده....وقتی با شوگا تنها شد...حرفش رو زد...
تهیونگ:شوگا میشه باهات حرف بزنم؟
شوگا:بگو می شنوم....
تهیونگ:می گم من....خوت می دونی عاشق آلیس هستم....میشه بزاری من با آلیس قرار بزارم...
شوگا:باشه...
تهیونگ:واقعا!؟
شوگا:مگه من باتو شوخی دارم؟
تهیونگ:نه...معلومه نه...ولی باورم نمیشه قبول کردی....
شوگا:اما به یه شرط....
تهیونگ:چی؟
شوگا:نباید آسیبی به خواهرم بزنی....وگرنه....
تهیونگ:مگه مرز دارم به کسی که عاشقشم آسیب بزنم هان؟
شوگا:اعتماد مهم ترین چیزه یادت نره....(بلند شد و رفت)
تهیونگ:اینم عجیب غریبه خدایی....گام سوم انجام شد....برم به جونگکوک خبر بدم...
تهیونگ سریع از خونه خارج شد.....سوار ماشین شد و به سمت شرکت حرکت کرد.....رسید...
باسرعت و بدون اجازه وارد دفتر جونگکوک شد...
تهیونگ:سلام داداش(نفس نفس)
جونگکوک:تو نمی تونی یک در بزنی؟
تهیونگ:شرکت خودم هست چرا باید در بزنم؟(نشست روی صندلی)
جونگکوک:راست می گی یادم شد وارث بعدی تویی....حالا بگو چی شده به این سرعت اومدی؟
تهیونگ:سه گام رو انجام دادم....
جونگکوک:جدی؟شوگا رضایت داد؟
تهیونگ:آره...
جونگکوک:این که عالیه...صبر کن تو تا اینجا نقشه داشتی پس بقیش چی؟
تهیونگ:کدوم بقیه؟
جونگکوک:مادرت رو یادت رفته؟اون چی؟می خوای چی کار کنی؟
تهیونگ:آلیس اونقدر هم فقیر نیست....
جونگکوک:به نظر مامان تو هرکی از سطح شما پایین تر باشه فقیره....
تهیونگ:به اون هاشم فکر کردم....
جونگکوک:خوب بگو..
تهیونگ:نه دیگه نشد...وقتش که رسید بهت میگم...
جونگکوک:باشه....
تهیونگ:خوب پس من می رم فعلا..
جونگکوک:فعلا..از دست این بچه...(خنده)
لایک و کامنت یادتون نره❤️
۳.۴k
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.