Im nothing without you part 23
بعد از رسیدن،در خونه رو زد و دست به جیب منتظر باز شدنش موند.یوری بعد از باز کردن در تهیونگ رو دید و تهیونگ نگاهی به سر تا پاش که لباس مشکی جذبی که تا زانوهاش بود همراه با کفشای پاشنه بلندش پوشیده بود و طبق معمول موهاش رو باز گذاشته بود،انداخت.نگاه بیاحساسش رو ازش گرفت و وارد خونه شد.یوری بعد از بستن در به سمتش برگشت+چته؟بعد یه روز تازه پیدات شده؟
تهیونگ نفسشو بیرون داد و به سمتش برگشت_باید حرف بزنیم
یوری دست به سینه شد+چه حرفی بزنیم؟ _باید برام توضیح بدی چی شده +چی رو توضیح بدم؟با هم خوابیدیم دیگه _یعنی چی باهم خوابیدیم؟
یوری نفسشو بیرون داد+تهیونگ منظورت از این حرفا چیه؟ _چرا چیزی یادم نیست؟ +من چه میدونم؟خودت مثل مستای پاتیل اومدی پیش من،من که به زور نیاوردمت _میخوای همینطوری از این موضوع بگذری؟من یه مرد متاهلم!
یوری پوزخندی زد+چرا فکر میکنی همینطوری ازش میگذرم؟
تهیونگ قدمی جلو رفت و نزدیک صورتش گفت_من که میدونم اینا همه نقشهست تا منو از کوک جدا کنی
یوری سری تکون داد+خوبه که میدونی.اما..
نزدیکتر رفت و تاسفبار گفت+دیگه چیکار میتونی بکنی؟ _بشین و ببین.من اونو به قیمت جونمم ول نمیکنم
یوری تکخند عصبانیای زد و تهیونگ با قدمای تندی از خونه رفت.
------
بعد از دوشی که گرفت به حیاط پشتی رفت تا یکم هوا بخوره.هوا سرد بود اما آفتاب زیادی میتابید؛روی پلهها نشست و نفس عمیقی کشید و چشماشو بست.با حس اینکه یکی پیشش نشسته چشماشو باز کرد و میسو رو دید.میسو یکی از ماگهای دستش رو به کوک داد و به چشماش که قرمز و موهاش که خیس بود نگاه کرد+چرا موهاتو خشک نکردی؟سرما میخوری
کوک نفس عمیقی کشید و به ماگ نگاه کرد.
+گرسنهت نیست؟بیا رامن بخوریم
کوک سرشو تکون داد_نه
میسو هم چشماشو به ماگ دوخت و حرفی نزد.خوب میدونست کوک چی میکشه؛مادرش یک عمر با درد غم خیانت پدرش زندگی کرد و بعد از اینکه از غم و غصه مریض شد و مُرد میسو رو تنها گذاشت.و حالا داشت برای دومین بار با چشمای خودش از بین رفتن کسی رو میدید.+هیچ توضیحی نداشت که بده؟
کوک بزاقشو قورت داد_خودش میگفت داره،اما چی میتونه بگه؟ +باید بهش گوش میکردی
جونگکوک نگاهی بهش انداخت و میسو ادامه داد+شاید واقعا توضیح منطقیای داره.حتی اگه دروغ بگه هم باید اجازه بدی از خودش دفاع کنه.تو مجبور نیستی باورش کنی یا ببخشیش اما به حرفاش گوش کن.
به جونگکوک نگاه کرد و ادامه داد+این رفتار منطقیتره جونگکوک..
جونگکوک پلک زد تا اشکاش نریزن.
ادامه در کامنت
like please??
تهیونگ نفسشو بیرون داد و به سمتش برگشت_باید حرف بزنیم
یوری دست به سینه شد+چه حرفی بزنیم؟ _باید برام توضیح بدی چی شده +چی رو توضیح بدم؟با هم خوابیدیم دیگه _یعنی چی باهم خوابیدیم؟
یوری نفسشو بیرون داد+تهیونگ منظورت از این حرفا چیه؟ _چرا چیزی یادم نیست؟ +من چه میدونم؟خودت مثل مستای پاتیل اومدی پیش من،من که به زور نیاوردمت _میخوای همینطوری از این موضوع بگذری؟من یه مرد متاهلم!
یوری پوزخندی زد+چرا فکر میکنی همینطوری ازش میگذرم؟
تهیونگ قدمی جلو رفت و نزدیک صورتش گفت_من که میدونم اینا همه نقشهست تا منو از کوک جدا کنی
یوری سری تکون داد+خوبه که میدونی.اما..
نزدیکتر رفت و تاسفبار گفت+دیگه چیکار میتونی بکنی؟ _بشین و ببین.من اونو به قیمت جونمم ول نمیکنم
یوری تکخند عصبانیای زد و تهیونگ با قدمای تندی از خونه رفت.
------
بعد از دوشی که گرفت به حیاط پشتی رفت تا یکم هوا بخوره.هوا سرد بود اما آفتاب زیادی میتابید؛روی پلهها نشست و نفس عمیقی کشید و چشماشو بست.با حس اینکه یکی پیشش نشسته چشماشو باز کرد و میسو رو دید.میسو یکی از ماگهای دستش رو به کوک داد و به چشماش که قرمز و موهاش که خیس بود نگاه کرد+چرا موهاتو خشک نکردی؟سرما میخوری
کوک نفس عمیقی کشید و به ماگ نگاه کرد.
+گرسنهت نیست؟بیا رامن بخوریم
کوک سرشو تکون داد_نه
میسو هم چشماشو به ماگ دوخت و حرفی نزد.خوب میدونست کوک چی میکشه؛مادرش یک عمر با درد غم خیانت پدرش زندگی کرد و بعد از اینکه از غم و غصه مریض شد و مُرد میسو رو تنها گذاشت.و حالا داشت برای دومین بار با چشمای خودش از بین رفتن کسی رو میدید.+هیچ توضیحی نداشت که بده؟
کوک بزاقشو قورت داد_خودش میگفت داره،اما چی میتونه بگه؟ +باید بهش گوش میکردی
جونگکوک نگاهی بهش انداخت و میسو ادامه داد+شاید واقعا توضیح منطقیای داره.حتی اگه دروغ بگه هم باید اجازه بدی از خودش دفاع کنه.تو مجبور نیستی باورش کنی یا ببخشیش اما به حرفاش گوش کن.
به جونگکوک نگاه کرد و ادامه داد+این رفتار منطقیتره جونگکوک..
جونگکوک پلک زد تا اشکاش نریزن.
ادامه در کامنت
like please??
۳.۳k
۱۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.