رمان ارباب من پارت: ۱۱
سعی کردن خودم رو از بین دستاش خلاص کنم که بغلم کرد و روی تخت پرتم کرد!
انقدر گنده بود که نمیتونستم تکون بخورم.
با یه حرکت شلوارم رو از پام درآورد که جیغم به هوا رفت و عصبانیت گفتم:
_ عوضی، پست، ولم کن!
_ خفه شو
_ تو حق نداری این کار رو بکنی
بدون اینکه به حرفام توجهی کنه به کارش ادامه داد!
دست و پا میزدم تا خودم رو نجات بدم که اون یکی مَرده که دم در ایستاده بود رو صدا زد و گفت:
_ محسن بیا دستای این وحشی رو بگیر
_ اومدما
اومد دستام رو گرفت و اون یکی هم پاهام رو گرفت و از هم باز کرد و محکم نگه داشت!
انقدر محکم قفلم کرده بودن که نمیتونستم تکون بخورم و فقط جیغ میزدم و فحش میدادم!
زنه لباس زیرم رو هم در آورد که صدای دادم به هوا رفت و گفتم:
_ آشغال کثافت، ولم کن تو به چه حقی داری اینکار رو با من میکنی؟ تو خودت یه زنی! میگم ولم کن عوضی
بی توجه با دست و یه وسیله ی دیگه مشغول چک کردن باکرگیم شد و اون دوتا عوضی هم با لذت بهم خیره شده بودن.
اشکام شروع به ریختن کردن و با صدای بلندتری گفتم:
_ بی شرفا، بی ناموصا، ولم کنید
ولی هیچکدوم بهم توجهی نمیکردن و زنه بعد از چند دقیقه رفت عقب و گفت:
_ دختره
مَردا دست و پام رو ول کردن که سریع بدون هیچ معطلی به سمت شلوارم رفتم و پوشیدمش و گفتم:
_ کثافتا، بی ناموصای حرومزاده
یکی از مَردا با عصبانیت به سمتم اومد که اون یکی با لحن اخطاری گفت:
_ حواست به صورتش باشه
و همیت باعث شد دست مشت شده اش که داشت به سمت صورتم میومد رو وسط راه نگه داره و بگه:
_ مراقب حرفایی که میزنی باش وگرنه خوراک سگها میشی
شدت اشکام بیشتر شد و به هق هق افتادم!
خدایا چرا من الان باید تو یه همچین وضعیت بدی باشم اخه؟
اون دوتا دختر رو هم چک کردن و هرسه نفرمون رو درحالی که گریه میکردیم به یه اتاق دیگه بردن.
تعداد دخترهایی که اونجا بودن کمتر از اتاق قبلی بود و این به این معنی بود که بقیه دختر نبودن و سرنوشت بدتری پیدا کرده بودن...
انقدر گنده بود که نمیتونستم تکون بخورم.
با یه حرکت شلوارم رو از پام درآورد که جیغم به هوا رفت و عصبانیت گفتم:
_ عوضی، پست، ولم کن!
_ خفه شو
_ تو حق نداری این کار رو بکنی
بدون اینکه به حرفام توجهی کنه به کارش ادامه داد!
دست و پا میزدم تا خودم رو نجات بدم که اون یکی مَرده که دم در ایستاده بود رو صدا زد و گفت:
_ محسن بیا دستای این وحشی رو بگیر
_ اومدما
اومد دستام رو گرفت و اون یکی هم پاهام رو گرفت و از هم باز کرد و محکم نگه داشت!
انقدر محکم قفلم کرده بودن که نمیتونستم تکون بخورم و فقط جیغ میزدم و فحش میدادم!
زنه لباس زیرم رو هم در آورد که صدای دادم به هوا رفت و گفتم:
_ آشغال کثافت، ولم کن تو به چه حقی داری اینکار رو با من میکنی؟ تو خودت یه زنی! میگم ولم کن عوضی
بی توجه با دست و یه وسیله ی دیگه مشغول چک کردن باکرگیم شد و اون دوتا عوضی هم با لذت بهم خیره شده بودن.
اشکام شروع به ریختن کردن و با صدای بلندتری گفتم:
_ بی شرفا، بی ناموصا، ولم کنید
ولی هیچکدوم بهم توجهی نمیکردن و زنه بعد از چند دقیقه رفت عقب و گفت:
_ دختره
مَردا دست و پام رو ول کردن که سریع بدون هیچ معطلی به سمت شلوارم رفتم و پوشیدمش و گفتم:
_ کثافتا، بی ناموصای حرومزاده
یکی از مَردا با عصبانیت به سمتم اومد که اون یکی با لحن اخطاری گفت:
_ حواست به صورتش باشه
و همیت باعث شد دست مشت شده اش که داشت به سمت صورتم میومد رو وسط راه نگه داره و بگه:
_ مراقب حرفایی که میزنی باش وگرنه خوراک سگها میشی
شدت اشکام بیشتر شد و به هق هق افتادم!
خدایا چرا من الان باید تو یه همچین وضعیت بدی باشم اخه؟
اون دوتا دختر رو هم چک کردن و هرسه نفرمون رو درحالی که گریه میکردیم به یه اتاق دیگه بردن.
تعداد دخترهایی که اونجا بودن کمتر از اتاق قبلی بود و این به این معنی بود که بقیه دختر نبودن و سرنوشت بدتری پیدا کرده بودن...
۸.۲k
۱۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.