𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐚𝐯𝐞𝐝 𝐦𝐞¹¹
𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐚𝐯𝐞𝐝 𝐦𝐞¹¹
ویو جیمین
چرا انقد نگاه کردن بهش حس و وایب خوبی میداد...من... من چرا اون کارو باهاش کردم؟.......دستمو ناخواسته به سمت کمرش برم... و بغلش کردم... سرمو به بالای سرش بردم و موهاشو بو کردم...خنده داره اما بوی شکلات داغ میداد... با انگشتام با کمرش بازی میکردم... که خوابم برد...
(فلش بک صبح)
با تکون خوردنش از خواب بیدار شدم... با چتری هاش که جلوی صورتش مثل اَختَک اومده بود جلو چشماش... خندم میگرفت... با چشمای خمار بهم خیره شده بود و محو تماشاش شده بودم.........
آخه چطور انقد قشنگه؟... موهاش... ترقوه... کمرش... صورتش....همه جاش یه قشنگی خاصی داشت... انگار مهره مار داشت..... باریکی کمر... درازی انگشتاش... وای... چطور ممکنه... شاید من حسی بهش پیدا کردم...... انگشتامو میون موهاش بردم و تکون دادم... لپام رو باد کردم و بهش نگاه کردم که تک خنده ای زد....
جیمین: چیه؟*بم*
ات: هیچی...
دستامو فشار دادم و به خودم نزدیک ترش کردم..... دستاش رو بلند کرد و به سی. نم چسبوند.. واقعا کشیدگی انگشتاش باعث آرامشم میشد....
ات: خب؟... ولم کن*داد*
به خودم نزدیک ترش کردم که پاشو بلند کرد و تقلا میکرد... پامو انداختم رو پاش و زندونیش کردم.... جوری که نتونست تکون بخوره.
ات: ولم کننن*داد*
جیمین: اگه ولت نکنم؟*پوزخند*
وقتی اذیتش میکردم خیلی کیوت میشد... این نشونه سلطنت من بود؟......
ویو جیمین
چرا انقد نگاه کردن بهش حس و وایب خوبی میداد...من... من چرا اون کارو باهاش کردم؟.......دستمو ناخواسته به سمت کمرش برم... و بغلش کردم... سرمو به بالای سرش بردم و موهاشو بو کردم...خنده داره اما بوی شکلات داغ میداد... با انگشتام با کمرش بازی میکردم... که خوابم برد...
(فلش بک صبح)
با تکون خوردنش از خواب بیدار شدم... با چتری هاش که جلوی صورتش مثل اَختَک اومده بود جلو چشماش... خندم میگرفت... با چشمای خمار بهم خیره شده بود و محو تماشاش شده بودم.........
آخه چطور انقد قشنگه؟... موهاش... ترقوه... کمرش... صورتش....همه جاش یه قشنگی خاصی داشت... انگار مهره مار داشت..... باریکی کمر... درازی انگشتاش... وای... چطور ممکنه... شاید من حسی بهش پیدا کردم...... انگشتامو میون موهاش بردم و تکون دادم... لپام رو باد کردم و بهش نگاه کردم که تک خنده ای زد....
جیمین: چیه؟*بم*
ات: هیچی...
دستامو فشار دادم و به خودم نزدیک ترش کردم..... دستاش رو بلند کرد و به سی. نم چسبوند.. واقعا کشیدگی انگشتاش باعث آرامشم میشد....
ات: خب؟... ولم کن*داد*
به خودم نزدیک ترش کردم که پاشو بلند کرد و تقلا میکرد... پامو انداختم رو پاش و زندونیش کردم.... جوری که نتونست تکون بخوره.
ات: ولم کننن*داد*
جیمین: اگه ولت نکنم؟*پوزخند*
وقتی اذیتش میکردم خیلی کیوت میشد... این نشونه سلطنت من بود؟......
۱۰.۹k
۱۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.