کوک بهم گفت
کوک بهم گفت
کوک:ا.ت
ا.ت:بله
کوک:میتونم یه چیزی بگم؟
ا.ت:اهوم راحت باش بگو
کوک:خب راستش من یه سفر کاری دارم که حدود یه هفتس
ا.ت:خب که چی تو که رفتی منم میرم خونه خودم
کوک:ا.ت گوش کن تهیونگو جیمین با من نمیان سفر و همینجا سئول میمونن پس اگه اتقاقی افتاد اونا هستن بهشون زنگ بزن بیا اینم شمارهاشون.
شمارشونو بم داد
ا.ت:یه دیقه وایسا چرا من باید اینجا بمونم بابا من خونه دارم زندگی دارم کار دارم علاف نیستم همش خونه تو باشم تویی که فقط اسمتو میدونم و حتی نمیدونم چجوری منو اوردی اینجا.
گوشیه کوک زنگ خورد
کوک:الو....بله بله الان میام بای
کوک:ا.ت گوش کن الان وقت توضیح دادن ندارم برگشتم همه چیو برات توضیح میدم ولی لطفا قول بده که نمیری جایی تا من برگردم همه چیو بت بگم
ا.ت:هوفففف خیلی خب باشه
کوک:ممنونم اها راستی فک کن خونه خودته راحت باش چیزی لازم داشتی خدمتکارا هستن به اونا بگو
ا.ت:اهوم حالا دیگه برو تا دیرت نشده
کوک:باشه خب من دیگه برم بای
ا.ت:بای
خیلی ذهنم درگیر بود که چرا دارم با کسی که منو بیهوش کردو دزدید و اوردم تو عمارتش که حتی نمیدونم دقیقا کجاس انقد مهربون رفتار میکنم رفتم تو اتاقم و با همین فکرا خوابم برد.
شش روز بعد
(بچا توی این شش روز اتفاق خاصی نیوفتاده)
حوصلم سر رفته بود تصمیم گرفتم برم بیرون یکم حال و هوام عوض شه رفتم لباسامو عوض کردم یه میکاپ سبک کردمو عطر زدمو رفتم بیرونو داشتم توی خیابونا میچرخیدمو کافیمو میخوردم که یهو...
خب بچا دیگه فیکو ادامه نمیدم
البته اگه دیدم حمایتا بیشتر شده ادامش میدم.
و ادامه دادن این فیک به خودتون بستگی داره عزیزای من😊
کوک:ا.ت
ا.ت:بله
کوک:میتونم یه چیزی بگم؟
ا.ت:اهوم راحت باش بگو
کوک:خب راستش من یه سفر کاری دارم که حدود یه هفتس
ا.ت:خب که چی تو که رفتی منم میرم خونه خودم
کوک:ا.ت گوش کن تهیونگو جیمین با من نمیان سفر و همینجا سئول میمونن پس اگه اتقاقی افتاد اونا هستن بهشون زنگ بزن بیا اینم شمارهاشون.
شمارشونو بم داد
ا.ت:یه دیقه وایسا چرا من باید اینجا بمونم بابا من خونه دارم زندگی دارم کار دارم علاف نیستم همش خونه تو باشم تویی که فقط اسمتو میدونم و حتی نمیدونم چجوری منو اوردی اینجا.
گوشیه کوک زنگ خورد
کوک:الو....بله بله الان میام بای
کوک:ا.ت گوش کن الان وقت توضیح دادن ندارم برگشتم همه چیو برات توضیح میدم ولی لطفا قول بده که نمیری جایی تا من برگردم همه چیو بت بگم
ا.ت:هوفففف خیلی خب باشه
کوک:ممنونم اها راستی فک کن خونه خودته راحت باش چیزی لازم داشتی خدمتکارا هستن به اونا بگو
ا.ت:اهوم حالا دیگه برو تا دیرت نشده
کوک:باشه خب من دیگه برم بای
ا.ت:بای
خیلی ذهنم درگیر بود که چرا دارم با کسی که منو بیهوش کردو دزدید و اوردم تو عمارتش که حتی نمیدونم دقیقا کجاس انقد مهربون رفتار میکنم رفتم تو اتاقم و با همین فکرا خوابم برد.
شش روز بعد
(بچا توی این شش روز اتفاق خاصی نیوفتاده)
حوصلم سر رفته بود تصمیم گرفتم برم بیرون یکم حال و هوام عوض شه رفتم لباسامو عوض کردم یه میکاپ سبک کردمو عطر زدمو رفتم بیرونو داشتم توی خیابونا میچرخیدمو کافیمو میخوردم که یهو...
خب بچا دیگه فیکو ادامه نمیدم
البته اگه دیدم حمایتا بیشتر شده ادامش میدم.
و ادامه دادن این فیک به خودتون بستگی داره عزیزای من😊
۶.۱k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.