سناریو
سلام
می خوام سناریو با موضوع(اعتراف)بنویسم.
از کی بنویسم؟بهم بگین اما فعلا از گوجو مینویسم.
موضوع:قراره اونا بهتون اعتراف کنن.
رابطه:اونا سرتون کراش دارن.(شما هم همینطور ولی هنوز نتونستین اعتراف کنین)
شما:هیما
نکته:برای بهتر درک کردن متن،سناریو(اشنایی)رو بخونید.
با تشکر❤️
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
بعد از اون شب،یه بار اومدین جوجوتسو و دانش آموزا رو دیدین و باهاشون آشنا شدین و حتی یه بار گوجو شیرینی فروشی دعوتتون کرد و رفتین.
با نوبارا هم رابطهی خوبی داشتین.
باهم میرفتین خرید و کافه و بستنی فروشی و کلی خوش میگذروندین،بعضی وقت ها ایتادوری و مگومی رو هم میبردید.
ولی شما معمولا با گوجو بیشتر بیرون بودید.(ای شیطون،کجا میرفتی ها؟😈)
یه روز گوجو رفته بود پیش می می تا حساباشونو باهم صاف کنن.
گوجو دم در بود،زنگ زد،می می درو باز کرد.
می می:به به!گوجوسان،پول منو که آوردی؟
گوجو:بزار بیام تو،پولتم میدم.
گوجو اومد تو و روی مبل نشست.
می می هم روبهروش نشست.
می می:شنیدم دوست دختر دار شدی.
گوجو:چی؟چرا چرت و پرت میگی؟دوست دختر کجا بود؟
می می:هیما رو میگم.
گوجو:پس خبرش به تو هم رسیده...نه دوست دخترم نیست فقط یه چند وقتیه میشناسمش.
می می:چند وقت هم برای عشق کافیه،تازه برای تو که تو چند ساعت هم کافیه.
گوجو یکم سرخ شد:چرت و پرت نگو،من برای این اینجا نیومدم.(اخیییییی،بچم معذب شد)
می می:باشه،هر چی تو بگی.
فردا صبح شما با نوبارا تو پارک مرکزی قرار داشتین باهم برین پیاده روی.
رسیدین پارک و منتظر نوبارا موندین.
صدای گوجو رو از پشت سرتون شنیدین.
_هیما
ترسیدین و از جاتون پریدین.
برگشتین سمتش،چشمبند نداشت و انگار یکم نگران بود.
هیما:تویی ساتورو،چیزی شده،ترسوندیم.(خودش ازتون خواسته بود با اسم کوچیک صداش کنین)
گوجو:ببخشید که ترسوندمت..ولی..خواستم یه چیزی بهت بگم.
هیما:بگو،چیشده؟
گوجو:خب..راستش یه چند وقتیه دارم به این فکر میکنم که ....خب...به جورایی تو برام خیلی ادم مهمی هستی،من همیشه سعی کردم بقیه رو خوشحال کنم اما هیچ چیز جالبی توی زندگی من وجود نداشت که بخوام بابتش لبخند بزنم،اما همیشه بادیدن تو لبخند میزنم تو باعث میشی من بخندم و خوشحال واقعی باشم.
و بوسیدش.
هیما خشکش زده بود و نمیدونست باید چیکار کنه.
هیما هم که همین احساسو به گوجو داشت باهاش همراهی کرد.(چرا منو مجبور میکنید متن عاشقانه بنویسم😑)
می خوام سناریو با موضوع(اعتراف)بنویسم.
از کی بنویسم؟بهم بگین اما فعلا از گوجو مینویسم.
موضوع:قراره اونا بهتون اعتراف کنن.
رابطه:اونا سرتون کراش دارن.(شما هم همینطور ولی هنوز نتونستین اعتراف کنین)
شما:هیما
نکته:برای بهتر درک کردن متن،سناریو(اشنایی)رو بخونید.
با تشکر❤️
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
بعد از اون شب،یه بار اومدین جوجوتسو و دانش آموزا رو دیدین و باهاشون آشنا شدین و حتی یه بار گوجو شیرینی فروشی دعوتتون کرد و رفتین.
با نوبارا هم رابطهی خوبی داشتین.
باهم میرفتین خرید و کافه و بستنی فروشی و کلی خوش میگذروندین،بعضی وقت ها ایتادوری و مگومی رو هم میبردید.
ولی شما معمولا با گوجو بیشتر بیرون بودید.(ای شیطون،کجا میرفتی ها؟😈)
یه روز گوجو رفته بود پیش می می تا حساباشونو باهم صاف کنن.
گوجو دم در بود،زنگ زد،می می درو باز کرد.
می می:به به!گوجوسان،پول منو که آوردی؟
گوجو:بزار بیام تو،پولتم میدم.
گوجو اومد تو و روی مبل نشست.
می می هم روبهروش نشست.
می می:شنیدم دوست دختر دار شدی.
گوجو:چی؟چرا چرت و پرت میگی؟دوست دختر کجا بود؟
می می:هیما رو میگم.
گوجو:پس خبرش به تو هم رسیده...نه دوست دخترم نیست فقط یه چند وقتیه میشناسمش.
می می:چند وقت هم برای عشق کافیه،تازه برای تو که تو چند ساعت هم کافیه.
گوجو یکم سرخ شد:چرت و پرت نگو،من برای این اینجا نیومدم.(اخیییییی،بچم معذب شد)
می می:باشه،هر چی تو بگی.
فردا صبح شما با نوبارا تو پارک مرکزی قرار داشتین باهم برین پیاده روی.
رسیدین پارک و منتظر نوبارا موندین.
صدای گوجو رو از پشت سرتون شنیدین.
_هیما
ترسیدین و از جاتون پریدین.
برگشتین سمتش،چشمبند نداشت و انگار یکم نگران بود.
هیما:تویی ساتورو،چیزی شده،ترسوندیم.(خودش ازتون خواسته بود با اسم کوچیک صداش کنین)
گوجو:ببخشید که ترسوندمت..ولی..خواستم یه چیزی بهت بگم.
هیما:بگو،چیشده؟
گوجو:خب..راستش یه چند وقتیه دارم به این فکر میکنم که ....خب...به جورایی تو برام خیلی ادم مهمی هستی،من همیشه سعی کردم بقیه رو خوشحال کنم اما هیچ چیز جالبی توی زندگی من وجود نداشت که بخوام بابتش لبخند بزنم،اما همیشه بادیدن تو لبخند میزنم تو باعث میشی من بخندم و خوشحال واقعی باشم.
و بوسیدش.
هیما خشکش زده بود و نمیدونست باید چیکار کنه.
هیما هم که همین احساسو به گوجو داشت باهاش همراهی کرد.(چرا منو مجبور میکنید متن عاشقانه بنویسم😑)
۵.۵k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.