دیگه دوست نیستیم چون...
دیگه دوست نیستیم چون...
فیک جونگکوک
پارت۱۶
رفتم و درو باز کردم هانا بود بهش گفتم: سلام بیا تو
رفتیم و نشستیم که کوک گفت: بچه ها ما امروز یه مهمون داریم
گفتم: کی؟
گفت: دوستم کیم تهیونگ با ما شام میخوره اسنا هم میشید
گفتم: باشه بیاین شام رو بیاریم
هانا داشت غذا رو میبرد کوک می خواست قاشق ها رو ببرع منم بشقاب داشتم را میرفتم که پام سر خورد بشقابا پرت شد تو هوا منم داشتم میوفتادم که کوک منو گرفت اون لحظه زربان قلب خیلی خیلی تند میزد که یکدفعه بشقابا از بالا افتاد رو کمرش و شکست من سریع از بغلش اومدم بیرون و با نگرانی گفتم: کوک لباست رو دربیار
گفت: چیزی نیست چرا نگرانی
با داد گفتم: لباستو دربیار زود
لباسشو در اورد جعبه کمک های اولیه رو برداشتم و داشتم پانسمان میکردم که زنگ زده شد هانا درو باز کرد یه مرد تقریبا هم سن کوک پشت در بود سلام کرد و اومد داخل کوک دید و با نگرانی اومد و گفت: کوکی چیشده؟
کوک لباسشو پوشید و گفت: چیز مهمی نبود
بعد تهیونگ به من سلام کردو...
فیک جونگکوک
پارت۱۶
رفتم و درو باز کردم هانا بود بهش گفتم: سلام بیا تو
رفتیم و نشستیم که کوک گفت: بچه ها ما امروز یه مهمون داریم
گفتم: کی؟
گفت: دوستم کیم تهیونگ با ما شام میخوره اسنا هم میشید
گفتم: باشه بیاین شام رو بیاریم
هانا داشت غذا رو میبرد کوک می خواست قاشق ها رو ببرع منم بشقاب داشتم را میرفتم که پام سر خورد بشقابا پرت شد تو هوا منم داشتم میوفتادم که کوک منو گرفت اون لحظه زربان قلب خیلی خیلی تند میزد که یکدفعه بشقابا از بالا افتاد رو کمرش و شکست من سریع از بغلش اومدم بیرون و با نگرانی گفتم: کوک لباست رو دربیار
گفت: چیزی نیست چرا نگرانی
با داد گفتم: لباستو دربیار زود
لباسشو در اورد جعبه کمک های اولیه رو برداشتم و داشتم پانسمان میکردم که زنگ زده شد هانا درو باز کرد یه مرد تقریبا هم سن کوک پشت در بود سلام کرد و اومد داخل کوک دید و با نگرانی اومد و گفت: کوکی چیشده؟
کوک لباسشو پوشید و گفت: چیز مهمی نبود
بعد تهیونگ به من سلام کردو...
۳.۸k
۲۹ آبان ۱۴۰۳