بی رحم تر از همه/پارت ۱۲۱
از زبان هایون:
با پلیسا رسیدیم به جایی که بهمون گزارش شده بود؛ جنازه چن نفر روی زمین بود؛ همه دویدیم به سمت جنازه ها ولی همشون تموم کرده بودن؛ هیچکدوم نبض نداشتن...
پلیسا همشون تعجب زده از سرعت عمل
آدم کشا غرلند میکردن... یکی از همکارام به سرگرد گفت: قربان ما که میدونیم کار کیه پس بزارین بریم دستگیرشون کنیم
سرگرد: ما که مدرکی نداریم ازشون... هیچ ردیم از خودشون به جا نذاشتن... چجوری ثابت کنیم کشتن این آدما کار اوناس؟
منم برای اینکه از این به بعد بهم هیچ شکی نداشته باشن و برای سرگرد مورد اعتماد تر از قبل باشم و همچنین برای اینکه از شوگا زهر چشم بگیرم گفتم: میتونیم حداقل بریم و برای بازجویی بیاریمشون اداره... شاید از دستشون در رفت و سرنخی دادن که تونستیم چند روزی بازداشتشون کنیم... چطوره؟
همکارام همگی با اشتیاق از پیشنهادم استقبال کردن... رییسم دیگه نتونست مخالفت کنه و گفت: باشه ولی میدونم که کار بیهوده ایه... نمیتونیم نگهشون داریم
هایون: باشه ولی از هیچی بهتره...
همه نیروها رو برداشتیم و رفتیم به سمت عمارت...دیگه بهشون خبر ندادم...
از زبان تهیونگ:
منو شوگا و جیمین توی اتاق کار پیش شوگا نشسته بودیم... شوگا داشت سرتاسر اتاقو قدم میزد و غر میزد و میگفت: این پلیسا از کجا پیداشون شد؟ چجوری باخبر شدن؟ همه چیزو به هم ریختن... اون هی سونگ عوضی بازم فرار کرد از دستم... لعنت بهش!!....
یه دفعه یکی از افرادمون اومد داخل اتاق و گفت: قربان پلیس اومده
جیمین: پلیس؟ برای چی؟
- نمیدونم آقا... میگن میخوان رییسمونو ببینن
شوگا: باشه الان میایم...
شوگا برگشت گفت: نمیخواد نگران باشین ما کاری نکردیم... دنبالم بیاین...
منو جیمین دنبال شوگا رفتیم بیرون... دیدم هایون همراه سرگرد و چن نفر دیگه از پلیسا اومده... شوگا هیونگ رفت جلو و به رییسشون گفت: چیزی شده سرگرد؟
سرگرد: هممون خوب میدونیم چی شده
شوگا: بنظرم به ما یه توضیح بدین که منو دوستامم بفهمیم چه خبره...
رییس پلیس که صحبت میکرد من گوشه چشمم به هایون بود...نمیدونم چرا بی خبر اومده بودن... چقد همه چیز عجیب بود... قلبامون یکی بود ولی مجبور بودیم گاهی اینطوری در مقابل هم بایستیم...پلیسا مشخص بود که چیزی از ما ندارن وگرنه همون اول دستگیرمون میکردن... برای همین جای هیچ نگرانی ای نبود... یه دفعه سرگرد به شوگا گفت: باشه ولی باید بیاین آگاهی توضیح بدین و بگین امروز کجا بودین و چیکار میکردین...
وقتی پلیسا دست شوگا رو گرفتن که ببرن جیمین دستشو از روی نگرانی گذاشت رو شونه شوگا و گفت: هیونگ...
شوگا برگشت و خونسردانه گفت: جای نگرانی نیست و بعدشم با پلیسا رفت..
از زبان هایون:
داشتن شوگا رو میبردن...شوگا گوشه چشمی بهم انداخت... معلوم بود ازم عصبانیه... اهمیت ندادم... تهیونگ هم داشت مستقیم نگام میکرد... نگاهش پر از سوال بود اما جدیت خیلی جذابی داشت که منو به طرف خودش میکشید... وقتی همه داشتن میرفتن سوار ماشین بشن روبروی تهیونگ دست به کمر ایستادم و با قیافه اخمو و جدی گفتم: هی تو...چی اسمت بود؟ تو اداره شنیده بودمش هاااا ولی یادم نیس
تهیونگ دستاشو گذاشت تو جیبش و ریلکس تر از همیشه گفت: کیم تهیونگ هستم جناب سروان
هایون: اکی... کیم تهیونگ میخواستیم تورو هم ببریم ولی سرگرد اجازه نداد...
بعدشم برگشتم با همکارام رفتم اداره پلیس...
از زبان تهیونگ:
هایونِ من... بازیش گرفته بود... نمیدونم چرا اینطوری رفتار کرد... کاملا جدی و بی پروا باهام صحبت میکرد... نمیدونست که من حتی این رفتاراشو هم دوس دارم... هنوز نفهمیده که همین سرکش بودنش قلبمو به تپش میندازه... برای همین بود که در مقابل لحن بی رحمش من ریلکس تر میشدم...
نگران نبودیم که شوگا رو بردن چون اگه چیز مهمی بود هایون خبر میداد... به علاوه که نتونسته بودن از ما مدرک به دست بیارن....
با پلیسا رسیدیم به جایی که بهمون گزارش شده بود؛ جنازه چن نفر روی زمین بود؛ همه دویدیم به سمت جنازه ها ولی همشون تموم کرده بودن؛ هیچکدوم نبض نداشتن...
پلیسا همشون تعجب زده از سرعت عمل
آدم کشا غرلند میکردن... یکی از همکارام به سرگرد گفت: قربان ما که میدونیم کار کیه پس بزارین بریم دستگیرشون کنیم
سرگرد: ما که مدرکی نداریم ازشون... هیچ ردیم از خودشون به جا نذاشتن... چجوری ثابت کنیم کشتن این آدما کار اوناس؟
منم برای اینکه از این به بعد بهم هیچ شکی نداشته باشن و برای سرگرد مورد اعتماد تر از قبل باشم و همچنین برای اینکه از شوگا زهر چشم بگیرم گفتم: میتونیم حداقل بریم و برای بازجویی بیاریمشون اداره... شاید از دستشون در رفت و سرنخی دادن که تونستیم چند روزی بازداشتشون کنیم... چطوره؟
همکارام همگی با اشتیاق از پیشنهادم استقبال کردن... رییسم دیگه نتونست مخالفت کنه و گفت: باشه ولی میدونم که کار بیهوده ایه... نمیتونیم نگهشون داریم
هایون: باشه ولی از هیچی بهتره...
همه نیروها رو برداشتیم و رفتیم به سمت عمارت...دیگه بهشون خبر ندادم...
از زبان تهیونگ:
منو شوگا و جیمین توی اتاق کار پیش شوگا نشسته بودیم... شوگا داشت سرتاسر اتاقو قدم میزد و غر میزد و میگفت: این پلیسا از کجا پیداشون شد؟ چجوری باخبر شدن؟ همه چیزو به هم ریختن... اون هی سونگ عوضی بازم فرار کرد از دستم... لعنت بهش!!....
یه دفعه یکی از افرادمون اومد داخل اتاق و گفت: قربان پلیس اومده
جیمین: پلیس؟ برای چی؟
- نمیدونم آقا... میگن میخوان رییسمونو ببینن
شوگا: باشه الان میایم...
شوگا برگشت گفت: نمیخواد نگران باشین ما کاری نکردیم... دنبالم بیاین...
منو جیمین دنبال شوگا رفتیم بیرون... دیدم هایون همراه سرگرد و چن نفر دیگه از پلیسا اومده... شوگا هیونگ رفت جلو و به رییسشون گفت: چیزی شده سرگرد؟
سرگرد: هممون خوب میدونیم چی شده
شوگا: بنظرم به ما یه توضیح بدین که منو دوستامم بفهمیم چه خبره...
رییس پلیس که صحبت میکرد من گوشه چشمم به هایون بود...نمیدونم چرا بی خبر اومده بودن... چقد همه چیز عجیب بود... قلبامون یکی بود ولی مجبور بودیم گاهی اینطوری در مقابل هم بایستیم...پلیسا مشخص بود که چیزی از ما ندارن وگرنه همون اول دستگیرمون میکردن... برای همین جای هیچ نگرانی ای نبود... یه دفعه سرگرد به شوگا گفت: باشه ولی باید بیاین آگاهی توضیح بدین و بگین امروز کجا بودین و چیکار میکردین...
وقتی پلیسا دست شوگا رو گرفتن که ببرن جیمین دستشو از روی نگرانی گذاشت رو شونه شوگا و گفت: هیونگ...
شوگا برگشت و خونسردانه گفت: جای نگرانی نیست و بعدشم با پلیسا رفت..
از زبان هایون:
داشتن شوگا رو میبردن...شوگا گوشه چشمی بهم انداخت... معلوم بود ازم عصبانیه... اهمیت ندادم... تهیونگ هم داشت مستقیم نگام میکرد... نگاهش پر از سوال بود اما جدیت خیلی جذابی داشت که منو به طرف خودش میکشید... وقتی همه داشتن میرفتن سوار ماشین بشن روبروی تهیونگ دست به کمر ایستادم و با قیافه اخمو و جدی گفتم: هی تو...چی اسمت بود؟ تو اداره شنیده بودمش هاااا ولی یادم نیس
تهیونگ دستاشو گذاشت تو جیبش و ریلکس تر از همیشه گفت: کیم تهیونگ هستم جناب سروان
هایون: اکی... کیم تهیونگ میخواستیم تورو هم ببریم ولی سرگرد اجازه نداد...
بعدشم برگشتم با همکارام رفتم اداره پلیس...
از زبان تهیونگ:
هایونِ من... بازیش گرفته بود... نمیدونم چرا اینطوری رفتار کرد... کاملا جدی و بی پروا باهام صحبت میکرد... نمیدونست که من حتی این رفتاراشو هم دوس دارم... هنوز نفهمیده که همین سرکش بودنش قلبمو به تپش میندازه... برای همین بود که در مقابل لحن بی رحمش من ریلکس تر میشدم...
نگران نبودیم که شوگا رو بردن چون اگه چیز مهمی بود هایون خبر میداد... به علاوه که نتونسته بودن از ما مدرک به دست بیارن....
۱۲.۰k
۰۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.