وانشات جونگ کوک²
سالن
جیمین که انگار حدس زده بود شانا و جونگکوک باهم بحث داشتن،سعی کرد جو بین خودش و شانا رو عوض کنه.پس از روی کاناپه بلند شد و به سمت شانا رفت و جلوش ایستاد.
×شاینی؟میای بریم قدم زدن.هواش خوبه.
و بعد نگاهی به پوشش شانا انداخت و اضافه کرد.
×البته یه سویشرت بپوش.بعدن حوصله ی فین فین کردنتو ندارم.
جیمین با لحن شوخی مانندی گفت و به سمت آشپزخونه رفت.
شانا که انگار از پیشنهاد جیمین راضی به نظر میرسید، اهمیتی به حرف پسر کوچیکتر نداد و همونطور که به سمت در ورودی میرفت رو به جیمین رو خطاب قرار داد.
+من رفتم جلوی در منتظرتم.
و بعد کفشاشو پوشید و طبق گفتش رفت.
جیمین با عجله پارچ پر از آب رو سر کشید و همینطور خالی توی یخچال قرارش داد و با حالت هول مانندی رفت،که پاش سر خورد و افتاد و صدای 'آخ' مانندی از گلوش بلند شد،اما سریع بلند شد و انگشت پاش رو مالید.
×اوه خب شانای عزیز این افتخارو به چی مدیونم.
حالا دیگه از خونه کمی دور شده بودن تو پیاده کنارهم راه میرفتن که جیمین مکالمه رو شروع کرد.
در واقع جیمین پسر با ذوق کیوتی بود که تقریبا یک سال از شانا بزرگتر بود و توی یه کالج درس میخوندن و همین باعث شده بود شانا با پسرعموی کوچیکترش احساس صمیمیت و راحتی بیشتری بکنه هرچند نزدیک ۵ سال از هم دور بودن و زیاد در ارتباط نبودن.اما چندماه پیش شانا بخاطر باهوش بودن[که ارثی بود]و رتبه های برتری که تو مدرسه کسب میکرد،توی اولویت بورسیه ی آمریکا قرار گرفت و با اجاره خونوادش تو رشته موردعلاقهش[دندانپزشکی]،به دور از کشورش به تحصیل بپردازه.
همه چیز خوب بود و خوب داشت پیش میرفت تا چند روز پیش که عمو و زن عموش تصمیم گرفتن هم سری به دخترشون[که ازدواج کرده و توی فرانسه بود] بزنن و هم مسافرت کاپلانه بدون بچه برن بعد سال های طولانی.
بچه ها مشکلی نداشتن و استقبال هم کرده بودن،اما جونگکوک بعضی وقتا بد قلق میشد و الکی[از نظر شانا و گاهی جیمین]،گیر میداد.
#جونگکوک#فیک#سناریو
جیمین که انگار حدس زده بود شانا و جونگکوک باهم بحث داشتن،سعی کرد جو بین خودش و شانا رو عوض کنه.پس از روی کاناپه بلند شد و به سمت شانا رفت و جلوش ایستاد.
×شاینی؟میای بریم قدم زدن.هواش خوبه.
و بعد نگاهی به پوشش شانا انداخت و اضافه کرد.
×البته یه سویشرت بپوش.بعدن حوصله ی فین فین کردنتو ندارم.
جیمین با لحن شوخی مانندی گفت و به سمت آشپزخونه رفت.
شانا که انگار از پیشنهاد جیمین راضی به نظر میرسید، اهمیتی به حرف پسر کوچیکتر نداد و همونطور که به سمت در ورودی میرفت رو به جیمین رو خطاب قرار داد.
+من رفتم جلوی در منتظرتم.
و بعد کفشاشو پوشید و طبق گفتش رفت.
جیمین با عجله پارچ پر از آب رو سر کشید و همینطور خالی توی یخچال قرارش داد و با حالت هول مانندی رفت،که پاش سر خورد و افتاد و صدای 'آخ' مانندی از گلوش بلند شد،اما سریع بلند شد و انگشت پاش رو مالید.
×اوه خب شانای عزیز این افتخارو به چی مدیونم.
حالا دیگه از خونه کمی دور شده بودن تو پیاده کنارهم راه میرفتن که جیمین مکالمه رو شروع کرد.
در واقع جیمین پسر با ذوق کیوتی بود که تقریبا یک سال از شانا بزرگتر بود و توی یه کالج درس میخوندن و همین باعث شده بود شانا با پسرعموی کوچیکترش احساس صمیمیت و راحتی بیشتری بکنه هرچند نزدیک ۵ سال از هم دور بودن و زیاد در ارتباط نبودن.اما چندماه پیش شانا بخاطر باهوش بودن[که ارثی بود]و رتبه های برتری که تو مدرسه کسب میکرد،توی اولویت بورسیه ی آمریکا قرار گرفت و با اجاره خونوادش تو رشته موردعلاقهش[دندانپزشکی]،به دور از کشورش به تحصیل بپردازه.
همه چیز خوب بود و خوب داشت پیش میرفت تا چند روز پیش که عمو و زن عموش تصمیم گرفتن هم سری به دخترشون[که ازدواج کرده و توی فرانسه بود] بزنن و هم مسافرت کاپلانه بدون بچه برن بعد سال های طولانی.
بچه ها مشکلی نداشتن و استقبال هم کرده بودن،اما جونگکوک بعضی وقتا بد قلق میشد و الکی[از نظر شانا و گاهی جیمین]،گیر میداد.
#جونگکوک#فیک#سناریو
۲.۶k
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.