𝐩 𝟓
𝐩 𝟓
+ سلام پدر.
& سلام پسرم چطوری؟ خوش میگذره؟ چیکارا میکنی؟
+ خوبم مرسی. بله خوش میگذره.
& چرا سرو صدایی نمیاد. گفتی با 5 نفر داری میری مسافرت.
+ پدر رفتن برای شام خوراکی بخرن.
& خب تو چرا نرفتی؟
+ من دیشب رو نتونستم خوب بخوابم خسته بودن گفتم اونا برن.
& راستی پسر. من با دوستم حرف زدم. بعد از مسافرتت میریم با هم به دیدن دخترش. دختر خوشگل و مهربونیه. خیلی دختر خونه دار و خوبیه. مطمعنم ازش خوش......
+ پدر من گفتم که قصد ازدواج با کسیو ندارم.
& ولی این دختره....
+ پدر بچه ها اومدن من دیگه برم. مواظب خودتو مادر باش و سلام برسون. خداحافظ.
تماس رو قطع کرد و آهی از نا امیدی کشید.
_ پدرت میخواد با یه دختر دیگه ازدواج کنی؟
+ آره.
در حالی که از جاش بلند میشد گفت: ولی میدونی که من اینو نمیخوام.
_ اوهوم.
در حالی سعی میکرد اشکاشو پنهان کنه به ظرف شستنش ادامه داد.
تهیونگ دخترو از پشت بغل کرد و گفت : میدونی که نمیخوام اشکاتو ببینم.
_ درکم کن برام سخته مردی که عاشقشم، نمیتونه باهام ازدواج کنه.
+ چرا نمیتونم؟
_ خودتم میدونی که من طبق استاندارد های خانواده ات نیستم. تو هم نیستی. بعد از اون اتفاق جلوی مامانم و داداشم، مامانم عمرا قبولت کنه.
با به یاد آوردن روز آشناییشون لبخندی زد و اشکای دختر و بوسید. براید استایل بغلش کرد و بردش تو تخت. شروع به بوسیدنش کرد. صورتشو بوسید. گردنشو بوسه بارون کرد و روی لب های دختر بوسه های زیادی کاشت.
دراز کشید و دختر به سینه هاش چسبوند و بوسه ای به موهاش زد: میدونی که خیلی دوست دارم.
_ منم دوست دارم.
لایک یادتون نره 💖
+ سلام پدر.
& سلام پسرم چطوری؟ خوش میگذره؟ چیکارا میکنی؟
+ خوبم مرسی. بله خوش میگذره.
& چرا سرو صدایی نمیاد. گفتی با 5 نفر داری میری مسافرت.
+ پدر رفتن برای شام خوراکی بخرن.
& خب تو چرا نرفتی؟
+ من دیشب رو نتونستم خوب بخوابم خسته بودن گفتم اونا برن.
& راستی پسر. من با دوستم حرف زدم. بعد از مسافرتت میریم با هم به دیدن دخترش. دختر خوشگل و مهربونیه. خیلی دختر خونه دار و خوبیه. مطمعنم ازش خوش......
+ پدر من گفتم که قصد ازدواج با کسیو ندارم.
& ولی این دختره....
+ پدر بچه ها اومدن من دیگه برم. مواظب خودتو مادر باش و سلام برسون. خداحافظ.
تماس رو قطع کرد و آهی از نا امیدی کشید.
_ پدرت میخواد با یه دختر دیگه ازدواج کنی؟
+ آره.
در حالی که از جاش بلند میشد گفت: ولی میدونی که من اینو نمیخوام.
_ اوهوم.
در حالی سعی میکرد اشکاشو پنهان کنه به ظرف شستنش ادامه داد.
تهیونگ دخترو از پشت بغل کرد و گفت : میدونی که نمیخوام اشکاتو ببینم.
_ درکم کن برام سخته مردی که عاشقشم، نمیتونه باهام ازدواج کنه.
+ چرا نمیتونم؟
_ خودتم میدونی که من طبق استاندارد های خانواده ات نیستم. تو هم نیستی. بعد از اون اتفاق جلوی مامانم و داداشم، مامانم عمرا قبولت کنه.
با به یاد آوردن روز آشناییشون لبخندی زد و اشکای دختر و بوسید. براید استایل بغلش کرد و بردش تو تخت. شروع به بوسیدنش کرد. صورتشو بوسید. گردنشو بوسه بارون کرد و روی لب های دختر بوسه های زیادی کاشت.
دراز کشید و دختر به سینه هاش چسبوند و بوسه ای به موهاش زد: میدونی که خیلی دوست دارم.
_ منم دوست دارم.
لایک یادتون نره 💖
۸.۸k
۰۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.