فیک That's everything to me🤍🧚🏻♀️پارت⁷
کوک « عیبی نداره بزرگ میشی یادت میره...آهان خواستم بگم مسابقه پاییزه هفته دیگه اس....و خب کسایی که قراره باهاشون رقابت کنیم دقیقا یه گروهن....
تهیونگ « یعنی میا و آیو با همن؟
کوک « بلی مثل ما دو تا.....حواست رو جمع کن گند نزنی آبروم بره
تهیونگ « یکی اینو باید به خودت بگه شیر موزی
کوک « خیلی خب بابا......خب به مطالعه ات برس....بابای
تهیونگ « حاجی میتونستی تلفنی اینو بگی ها!
کوک « آقا دلم میخواست حضوری زیارتت کنم.....مشکلیه؟
تهیونگ « نه....بابای....کوک رفت....و دوباره شروع کردم به خوندن.....و متوجه نشدم کی خوابم برد.....
تهیونگ « اگه گروه آیو و میا برنده میشد کلی اتفاق عجیب غریب میفتاد.....ممکن بود به مدرسه ما انتقالی بگیرن....و همکلاسی بشیم....شرط رو میباختیم....چون کوک و آیو هم شرط گذاشته بودن....اما خب فرقش این بود که اونا همو دوست داشتن اگه آیو شرط رو میبرد کوک باید عذرخواهی میکرد و بهش چیزی که میخواست رو میداد که اون شیری اهل این کار ها نبود....واخ....حتی فکر کردن بهش رو مخمه.....
داهیون « چیزی شده تهیونگ؟
تهیونگ « آممم چیزه نه
داهیون « کتابی که داشتم میخوندم رو کنار گذاشتم و بهش نگاه کردم.....« میدونی از قیافت کاملا مشخصه بابت موضوعی حسابی داری حرص میخوری.....و خب! چشمات هیچ وقت دروغ نمیگن....بگو ببینم چی شده؟
تهیونگ « خب میا دختر خانم هانگ رو یادتونه؟......
راوی « تهیونگ کل ماجرا رو برای پدرش تعریف کرد....
داهیون « اگه به مادرش رفته باشه کارت سخته میشه....اما! یادت نره تو کیم تهیونگی! پس میتونی از پسش بربیای! من بهت ایمان دارم
تهیونگ « یه جورایی احساس غرور میکردم و انگیزه ام زیاد شده بود....توی این یک هفته باقی مونده هر روز با کوک تمرین میکردیم و تقریبا همه کتابمون و حتی صفحاتش رو حفظ کرده بودم.....همیشه از رقابت خوشم میومد....اما رقیب امسالم فرق داشت.....
کوک « باور نمیشه کلی پسر نخبه رو ول کردیم چسبیدیم به دو تا دختر......راستی میا چطوریه.....؟ درباره اش تحقیق کردم....به نظر بچه سر به راهیه....
تهیونگ « میخوایم باهاشون مسابقه بدیم....خواستگاری که نمیریم که تو رفتی تحقیق 눈_눈....خب یه کم دیوونه اس....بسیار غده....لوسه....مهربونه....خوشگله....و نچسب...
کوک « توصیف کردنت تو حلقم....خوبه بسه دیگه فردا مسابقه اس....میخواهی با چشم های پف کرده حضور پیدا کنی.....من برم خونه بخوابم....کاری نداری؟
تهیونگ « نه فقط وای به حالت اگه خواب بمونی
کوک « نترس...خدافظ ته ته
آیو « خیلی استرس داشتم....عملا مثل بچه خرخون ها با میا کل این یه هفته رو درس خوندیم....گوشیم برداشتم و بهش پیام دادم....
میا « تا خود صبح کل کتاب رو مرور کردیم و عین جنازه ها اوفتادیم تا ساعت هشت که مامانم بیدارم کرد....
تهیونگ « یعنی میا و آیو با همن؟
کوک « بلی مثل ما دو تا.....حواست رو جمع کن گند نزنی آبروم بره
تهیونگ « یکی اینو باید به خودت بگه شیر موزی
کوک « خیلی خب بابا......خب به مطالعه ات برس....بابای
تهیونگ « حاجی میتونستی تلفنی اینو بگی ها!
کوک « آقا دلم میخواست حضوری زیارتت کنم.....مشکلیه؟
تهیونگ « نه....بابای....کوک رفت....و دوباره شروع کردم به خوندن.....و متوجه نشدم کی خوابم برد.....
تهیونگ « اگه گروه آیو و میا برنده میشد کلی اتفاق عجیب غریب میفتاد.....ممکن بود به مدرسه ما انتقالی بگیرن....و همکلاسی بشیم....شرط رو میباختیم....چون کوک و آیو هم شرط گذاشته بودن....اما خب فرقش این بود که اونا همو دوست داشتن اگه آیو شرط رو میبرد کوک باید عذرخواهی میکرد و بهش چیزی که میخواست رو میداد که اون شیری اهل این کار ها نبود....واخ....حتی فکر کردن بهش رو مخمه.....
داهیون « چیزی شده تهیونگ؟
تهیونگ « آممم چیزه نه
داهیون « کتابی که داشتم میخوندم رو کنار گذاشتم و بهش نگاه کردم.....« میدونی از قیافت کاملا مشخصه بابت موضوعی حسابی داری حرص میخوری.....و خب! چشمات هیچ وقت دروغ نمیگن....بگو ببینم چی شده؟
تهیونگ « خب میا دختر خانم هانگ رو یادتونه؟......
راوی « تهیونگ کل ماجرا رو برای پدرش تعریف کرد....
داهیون « اگه به مادرش رفته باشه کارت سخته میشه....اما! یادت نره تو کیم تهیونگی! پس میتونی از پسش بربیای! من بهت ایمان دارم
تهیونگ « یه جورایی احساس غرور میکردم و انگیزه ام زیاد شده بود....توی این یک هفته باقی مونده هر روز با کوک تمرین میکردیم و تقریبا همه کتابمون و حتی صفحاتش رو حفظ کرده بودم.....همیشه از رقابت خوشم میومد....اما رقیب امسالم فرق داشت.....
کوک « باور نمیشه کلی پسر نخبه رو ول کردیم چسبیدیم به دو تا دختر......راستی میا چطوریه.....؟ درباره اش تحقیق کردم....به نظر بچه سر به راهیه....
تهیونگ « میخوایم باهاشون مسابقه بدیم....خواستگاری که نمیریم که تو رفتی تحقیق 눈_눈....خب یه کم دیوونه اس....بسیار غده....لوسه....مهربونه....خوشگله....و نچسب...
کوک « توصیف کردنت تو حلقم....خوبه بسه دیگه فردا مسابقه اس....میخواهی با چشم های پف کرده حضور پیدا کنی.....من برم خونه بخوابم....کاری نداری؟
تهیونگ « نه فقط وای به حالت اگه خواب بمونی
کوک « نترس...خدافظ ته ته
آیو « خیلی استرس داشتم....عملا مثل بچه خرخون ها با میا کل این یه هفته رو درس خوندیم....گوشیم برداشتم و بهش پیام دادم....
میا « تا خود صبح کل کتاب رو مرور کردیم و عین جنازه ها اوفتادیم تا ساعت هشت که مامانم بیدارم کرد....
۵۰.۸k
۲۷ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.