The Dangerous Riddle p5
همگی لبخندی زدند و به سمت میز شام رفتند.
طبق معمول همه درحال خنده بودند اما جنی مثل همیشه ۵ دقیقه ای غذاش رو خورد و تا خواست بلند شه جیسو با صداش اونو متوقف کرد:
=جنی کجا میری؟! پس بقیه غذات؟!
÷ امممم اونی من رژیمم همینشم نباید میخوردم.
همگی نگاهی نگران و تاسف باری به هم انداختند که لیسا گفت:
+ سوکجین اوپا..تو پزشکی بنظرت اینهمه رژیم پشت سرهم براش ضرر نداره؟
جین که با ارامش درحال خودن غذاش بود،نگاهی کوتاهی به لیسا کرد وادامه داد
* اگه کسی که رژیم میگیره جنی باشه خیر خطری نیست چون اون سگ جون تر از این حرفاست.
جیسو حالت معترضانه ای گرفت و گفت :
= یاااا اوپا چرا اخه جنی رو دوست نداری؟
جین دست از غذا خوردن کشید و گفت
* جیسو یادت که نرفته؟ اون باعث شد من نایا رو از دست بدم !
همگی نگاهی به هم کردند و اهی از روی تاسف سردادند.
@ تو واقعا هنوزم جنی رو مقصر میدونی؟ واای هیونگ چقدر احمقی! اون دختر تورو بخاطر پولت میخواست اینو بفهم! وقتی فهمید بابا کلی پول بدهکاره دعوای جزئی چند روز پیشش با جنی و بهونه کرد تا جدا شین. اونروز تو فقط ۱۹ سالت بود! انقدر بخاطر اون سوءتفاهم اون بیچاره رو از خودت نرون!
تو واقعا برادر خوبی برای جنی نیستی!
جین پوزخندی زد و گفت :
* نمیخوامم باشم! و از سر میز شام بلند شد.قرار شد اونشب همگی توی پایگاه بخوابند تا فردا صبح همگی باهم به خرید برند.
فردا صبح
همگی بیدار شده بودند البته غیر از جنی و لیسا که خواب خوش بودند. رزی و جیسو با بالشت به جونشون افتاده بودند تا بالخره اون بیچاره ها هم بیدار شدند.
همگی بعد از صبحانه لباس های اسپورت ساده ای پوشیدند و سوار ون همیشگیشون شدند و به سمت پاساژ راه افتادند....
حمایتا کم شده :)))
طبق معمول همه درحال خنده بودند اما جنی مثل همیشه ۵ دقیقه ای غذاش رو خورد و تا خواست بلند شه جیسو با صداش اونو متوقف کرد:
=جنی کجا میری؟! پس بقیه غذات؟!
÷ امممم اونی من رژیمم همینشم نباید میخوردم.
همگی نگاهی نگران و تاسف باری به هم انداختند که لیسا گفت:
+ سوکجین اوپا..تو پزشکی بنظرت اینهمه رژیم پشت سرهم براش ضرر نداره؟
جین که با ارامش درحال خودن غذاش بود،نگاهی کوتاهی به لیسا کرد وادامه داد
* اگه کسی که رژیم میگیره جنی باشه خیر خطری نیست چون اون سگ جون تر از این حرفاست.
جیسو حالت معترضانه ای گرفت و گفت :
= یاااا اوپا چرا اخه جنی رو دوست نداری؟
جین دست از غذا خوردن کشید و گفت
* جیسو یادت که نرفته؟ اون باعث شد من نایا رو از دست بدم !
همگی نگاهی به هم کردند و اهی از روی تاسف سردادند.
@ تو واقعا هنوزم جنی رو مقصر میدونی؟ واای هیونگ چقدر احمقی! اون دختر تورو بخاطر پولت میخواست اینو بفهم! وقتی فهمید بابا کلی پول بدهکاره دعوای جزئی چند روز پیشش با جنی و بهونه کرد تا جدا شین. اونروز تو فقط ۱۹ سالت بود! انقدر بخاطر اون سوءتفاهم اون بیچاره رو از خودت نرون!
تو واقعا برادر خوبی برای جنی نیستی!
جین پوزخندی زد و گفت :
* نمیخوامم باشم! و از سر میز شام بلند شد.قرار شد اونشب همگی توی پایگاه بخوابند تا فردا صبح همگی باهم به خرید برند.
فردا صبح
همگی بیدار شده بودند البته غیر از جنی و لیسا که خواب خوش بودند. رزی و جیسو با بالشت به جونشون افتاده بودند تا بالخره اون بیچاره ها هم بیدار شدند.
همگی بعد از صبحانه لباس های اسپورت ساده ای پوشیدند و سوار ون همیشگیشون شدند و به سمت پاساژ راه افتادند....
حمایتا کم شده :)))
۳۳.۶k
۱۸ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.