پارت۳۳
پارت۳۳
#جدال عشق
تو چشمام نگاه کرد و با بیرحمی تمام گفت:
_ آسا بیا طالق بگیریم
نتونستم حرفی بزنم
انگار که دهنم قفل شده باشه
رومو برگردوندم
تا اشکامو نبینه
تا خورد شدنمو نبینه
شکستم بدجوریم شکستم
وسایل شو برداشت و از کنارم رد شد
بدون اینکه نگاهی بهم بندازه
رفت
حتی در رو پشت سرش بست
انگار از اون اول نبوده
با گریه به در نگاه میکردم
طالق بگیریم
خیلی بیرحمی
من دیگه مطلقه محسوب میشم
و حتی دیگه دخترم نیستم
ولی هیچ کدوم از اینا اهمیت نداشت نه تا وقتی که
که من
من دوستش داشتم
روی زمین فرود اومدم
گریه کردم
از ته دل
جوری که حتی دل اجسام داخل اتاق هم به حالم می سوخت
دیگه جونی نداشتم
سعی کردم بلندشم اما سرم گیج میرفت
با هر سختی که بود
دست به دیوار گرفتم و بلند شدم
یواش یواش کنار دیوار حرکت میکردم
که یک دفعه تمام چشمامو سیاهی گرفت
و افتادم
دیگه چیزی نفهمیدم....
دهنم خشک بود
تشنه ام بود
اما نمیتونستم حرف بزنم
خواستم چشمامو باز کنم اما انگار به هر دو پلکم وزنه وصل کرده
بودن
با هر سختی که بود چشمامو کمی باز کردم
دور و ورم رو نگاه کردم به نظر آشنا نمیومد
دستمو تکون دادم که با یه کله ی پر مو برخورد کرد
وقتی سرشو بلند کرد فهمیدم ایکا است
_ بیدار شدی؟ حالت خوبه؟ جاییت درد نمیکنه؟
وسط حرفش پریدم
+ آب، آب... میخوام
آهی از آسودگی کشید
_ تو که منو نصفه جون کردی
لیوانی آب پر کرد و جلو اومد بلندم کرد و لیوان و جلوی دهنم گرفت
آروم آروم آب رو خوردم
و دوباره کمکم کرد دراز بکشم
_ االن حالت بهتره؟
سری به عنوان آره تکون دادم
با صدای گرفته گفتم:
+ چه اتفاقی برام افتاد؟
_ منم دقیق نمیدونم اما دکتر گفت که بهت شوک وارد شده
سرمو به عنوان تایید تکون دادم
+ کی قراره....کی قرار طالق بگیریم
چشماش گرد شد و رنگ شوک گرفت
_ االن چه موقع این حرفاست....
نزاشتم حرفشو ادامه بده
+ بهم بگو میخوام بدونم
سرشو تکون داد انگار از گفتنش می ترسید
_ راستش دیگه.... دیگه قرار نیست طالق بگیریم
با شوک نگاش کردم
_ ببین من خواستم خوب باشم بگم باشه ازت جدا میشم تو هم برو پی
زندگیت خوش باش
تو خوش حال باشی کافیه
_ خواستم واسه یه بار خوب باشم
دستاشو توی موهاش برد و چنگشون زد
_ اما نمیتونم من از اون اول بد بودم و خودخواه
_ من نمیتونم ازت جدا شم
چونه مو بین انگشتاش نگه داشت و لبامو بوسید و عقب کشید توی
چشمام خیره شد
_ چون دوست دارم …
#جدال عشق
تو چشمام نگاه کرد و با بیرحمی تمام گفت:
_ آسا بیا طالق بگیریم
نتونستم حرفی بزنم
انگار که دهنم قفل شده باشه
رومو برگردوندم
تا اشکامو نبینه
تا خورد شدنمو نبینه
شکستم بدجوریم شکستم
وسایل شو برداشت و از کنارم رد شد
بدون اینکه نگاهی بهم بندازه
رفت
حتی در رو پشت سرش بست
انگار از اون اول نبوده
با گریه به در نگاه میکردم
طالق بگیریم
خیلی بیرحمی
من دیگه مطلقه محسوب میشم
و حتی دیگه دخترم نیستم
ولی هیچ کدوم از اینا اهمیت نداشت نه تا وقتی که
که من
من دوستش داشتم
روی زمین فرود اومدم
گریه کردم
از ته دل
جوری که حتی دل اجسام داخل اتاق هم به حالم می سوخت
دیگه جونی نداشتم
سعی کردم بلندشم اما سرم گیج میرفت
با هر سختی که بود
دست به دیوار گرفتم و بلند شدم
یواش یواش کنار دیوار حرکت میکردم
که یک دفعه تمام چشمامو سیاهی گرفت
و افتادم
دیگه چیزی نفهمیدم....
دهنم خشک بود
تشنه ام بود
اما نمیتونستم حرف بزنم
خواستم چشمامو باز کنم اما انگار به هر دو پلکم وزنه وصل کرده
بودن
با هر سختی که بود چشمامو کمی باز کردم
دور و ورم رو نگاه کردم به نظر آشنا نمیومد
دستمو تکون دادم که با یه کله ی پر مو برخورد کرد
وقتی سرشو بلند کرد فهمیدم ایکا است
_ بیدار شدی؟ حالت خوبه؟ جاییت درد نمیکنه؟
وسط حرفش پریدم
+ آب، آب... میخوام
آهی از آسودگی کشید
_ تو که منو نصفه جون کردی
لیوانی آب پر کرد و جلو اومد بلندم کرد و لیوان و جلوی دهنم گرفت
آروم آروم آب رو خوردم
و دوباره کمکم کرد دراز بکشم
_ االن حالت بهتره؟
سری به عنوان آره تکون دادم
با صدای گرفته گفتم:
+ چه اتفاقی برام افتاد؟
_ منم دقیق نمیدونم اما دکتر گفت که بهت شوک وارد شده
سرمو به عنوان تایید تکون دادم
+ کی قراره....کی قرار طالق بگیریم
چشماش گرد شد و رنگ شوک گرفت
_ االن چه موقع این حرفاست....
نزاشتم حرفشو ادامه بده
+ بهم بگو میخوام بدونم
سرشو تکون داد انگار از گفتنش می ترسید
_ راستش دیگه.... دیگه قرار نیست طالق بگیریم
با شوک نگاش کردم
_ ببین من خواستم خوب باشم بگم باشه ازت جدا میشم تو هم برو پی
زندگیت خوش باش
تو خوش حال باشی کافیه
_ خواستم واسه یه بار خوب باشم
دستاشو توی موهاش برد و چنگشون زد
_ اما نمیتونم من از اون اول بد بودم و خودخواه
_ من نمیتونم ازت جدا شم
چونه مو بین انگشتاش نگه داشت و لبامو بوسید و عقب کشید توی
چشمام خیره شد
_ چون دوست دارم …
۳.۵k
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.