راکون کچولو مو صورتی p86
«نمیدونم اما به هر حال میخوام تلاشمو بکن»
لبخندی زد:«که اینطور»
°*°*°*•
کمتر از یک روز هیکاری توانست با یکی از همان جادو های من درآوردی اش ما را از آنجا ببرد و درحالی که در خانه نشسته بودم و به صفحه تلویزیون نگاه میکردم اندیشیدم: نمیتوانم تا وقتی که بمیرم به این شکل زندگی کنم.
امروز روز خاکسپاری پدر بود و من باید برای رفتن به آنجا حاضر میشدم نبود برادرم قضیه را سخت تر میکرد با این حال لباسی مشکی و ساده پوشیدم و به سمت گلفروشی ای که در آن نزدیکی بود حرکت کردم پدر گل های نرگس را دوست داشت پس دسته ای گل نرگس برای پدر گرفتم و به جایی که مقصد اصلی ام بود رفتم گورستان یاناکا رفتم*1 پچ پچ هایی را میشنیدم که از مکان برادرم سوال میپرسیدند و پشت سر او حرف میزدند اما هیچکدام نمیداستند که بر خلاف پدرم تقریبا هیچ کس حتی از مرگ او خبر دار نبود بعد از خاکسپاری به خانه برگشتم از مقدار گریه ی زیاد سردرد داشتم کمی هم بالا آورده بودم اتفاقات زیادی پشت هم افتاده بودند نیاز به استراحت داشتم و فرصت استراحت کردن نداشتم میخواستم انتقام بگیرم پدر و برادر هر دو دیگر به دست خاک سپرده شده بودند و دیگر نمیتوانستند برگردند. درواقع حسی در درون من به من میگفت که این کار بیهوده است و حس دیگری میگفت که باید به یاد بیاری که با تو چه کرده اند کسی از علت مرگ پدرم چیزی نمیدانست چرا که از طرف مدرسه گفته بودند که او در اثر سکته قلبی درگذشته است ضاهرا مدارکی بود که نشان میداد که پدرم فقط تا چهار ماه دیگر زنده میماند ولی او چیزی در باره این قضیه به ما نگفته و همین موضوع بود که بیش از هر چیزی قلب مرا میرنجاند او به مدت دو ماه این موضوع را از ما مخفی کرده بود تا بتواند بدون نگرانی زمان خوبی را در کنار ما بگزارند اما آنها همین زمان کوتاه را نیز از ما گرفتند و مثل اینکه همان زمان کوتاه کافی نبوده است و پس از آن به صورت عمدی یا غیر عمدی برادرم را در فاصله کمی از من گرفتند نمیتوانستم این مسئله را به قانون بسپارم آنها حرف های من را باور نمیکردند و احتمالا در نهایت به عنوان یک پرونده با داستانی بسیار متفاوت از واقعیت بسته میشد پس خودم باید کاری میکردم
بنا بر این هیکاری را صدا زدم و در کمتر از یک روز نقشه ای کشیدیم تا در جایی که برادرم را به خاک سپرده ایم کار آنها را هم تمام کنیم
بعد از تمام شدن نقشه نگاهی به خودم انداختم شاخه درشتی از موهایم سفید شده بودند و میان بقیه موهای قهوه ایم خودنمایی میکردند
*1:گورستانی در شهر توکیو
قرار بود دیروز بدم ولی یادم رفتم بازم ببخشید
لبخندی زد:«که اینطور»
°*°*°*•
کمتر از یک روز هیکاری توانست با یکی از همان جادو های من درآوردی اش ما را از آنجا ببرد و درحالی که در خانه نشسته بودم و به صفحه تلویزیون نگاه میکردم اندیشیدم: نمیتوانم تا وقتی که بمیرم به این شکل زندگی کنم.
امروز روز خاکسپاری پدر بود و من باید برای رفتن به آنجا حاضر میشدم نبود برادرم قضیه را سخت تر میکرد با این حال لباسی مشکی و ساده پوشیدم و به سمت گلفروشی ای که در آن نزدیکی بود حرکت کردم پدر گل های نرگس را دوست داشت پس دسته ای گل نرگس برای پدر گرفتم و به جایی که مقصد اصلی ام بود رفتم گورستان یاناکا رفتم*1 پچ پچ هایی را میشنیدم که از مکان برادرم سوال میپرسیدند و پشت سر او حرف میزدند اما هیچکدام نمیداستند که بر خلاف پدرم تقریبا هیچ کس حتی از مرگ او خبر دار نبود بعد از خاکسپاری به خانه برگشتم از مقدار گریه ی زیاد سردرد داشتم کمی هم بالا آورده بودم اتفاقات زیادی پشت هم افتاده بودند نیاز به استراحت داشتم و فرصت استراحت کردن نداشتم میخواستم انتقام بگیرم پدر و برادر هر دو دیگر به دست خاک سپرده شده بودند و دیگر نمیتوانستند برگردند. درواقع حسی در درون من به من میگفت که این کار بیهوده است و حس دیگری میگفت که باید به یاد بیاری که با تو چه کرده اند کسی از علت مرگ پدرم چیزی نمیدانست چرا که از طرف مدرسه گفته بودند که او در اثر سکته قلبی درگذشته است ضاهرا مدارکی بود که نشان میداد که پدرم فقط تا چهار ماه دیگر زنده میماند ولی او چیزی در باره این قضیه به ما نگفته و همین موضوع بود که بیش از هر چیزی قلب مرا میرنجاند او به مدت دو ماه این موضوع را از ما مخفی کرده بود تا بتواند بدون نگرانی زمان خوبی را در کنار ما بگزارند اما آنها همین زمان کوتاه را نیز از ما گرفتند و مثل اینکه همان زمان کوتاه کافی نبوده است و پس از آن به صورت عمدی یا غیر عمدی برادرم را در فاصله کمی از من گرفتند نمیتوانستم این مسئله را به قانون بسپارم آنها حرف های من را باور نمیکردند و احتمالا در نهایت به عنوان یک پرونده با داستانی بسیار متفاوت از واقعیت بسته میشد پس خودم باید کاری میکردم
بنا بر این هیکاری را صدا زدم و در کمتر از یک روز نقشه ای کشیدیم تا در جایی که برادرم را به خاک سپرده ایم کار آنها را هم تمام کنیم
بعد از تمام شدن نقشه نگاهی به خودم انداختم شاخه درشتی از موهایم سفید شده بودند و میان بقیه موهای قهوه ایم خودنمایی میکردند
*1:گورستانی در شهر توکیو
قرار بود دیروز بدم ولی یادم رفتم بازم ببخشید
۳.۹k
۲۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.